بهترین اشعار برای تو که نیستی
به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی
این برف را دیگر سرِ باز ایستادن نیست، برفی که بر ابرو و موی ما می نشیند تا در آستانه ی آیینه چنان در خویش نظر کنیم که به وحشت از بلندِ فریاد وارِ گُداری به اعماق مغاک نظر بردوزی . باری مگر آتش قطبی را برافروزی . که برق مهربان نگاهت آفتاب را بر پولاد خنجری می گشاید که می باید به دلیری با درد بلند شبچراغیش تاب آرم به هنگامی که انعطاف قلب مرا با سختی تیغه ی خویش آزمونی می کند . نه تردیدی بر جای بِنمانده است مگر قاطعیت وجود تو کز سرانجام خویش به تردیدم می افکند ، که تو آن جرعه ی آبی که غلامان به کبوتران می نوشانند از آن پیشتر که خنجر به گلوگاهشان نهند . کجایی ؟ بشنو ! بشنو ! من از آن گونه با خویش به مهرم که بسمل شدن را به جان می پذیرم بس که پاک می خواند این آبِ پاکیزه که عطشانش مانده ام ! بس که آزاد خواهم شد از تکرار هجاهای همهمه در کشاکش این جنگ بی شکوه ! و پاکیزگی این آب با جان پر عطشم کوچ را همسفر خواهد شد . و وجدان های بی رونق و خاموش قاضیان که تنها تصویری از دغدغه ی عدالت بر آن کشیده اند به خود بازم می نهند . منم آری منم که از این گونه تلخ می گریم که اینک زایش من از پس دردی بیست ساله در نگرانی این روز تفته در دامان تو که اطمینان است و پذیرش است که نوازش و بخشش است . در نگرانی این لحظه ی یأس . که سایه ها دراز می شوند و شب با قدم های کوتاه دره را می انبارد . ای کاش که دست تو پذیرش نبود نوازش نبود و بخشش نبود که این همه پیروزی حسرت است ، باز آمدن همه بینایی هاست به هنگامی که آفتاب سفر را جاودانه بار بسته است . و دیری نخواهد گذشت که چشم انداز خاطره ای خواهد شد و حسرتی و دریغی . که در این قفس جانوری هست از نوازش دستانت برانگیخته ، که از حرکت آرام این سیاهجامه ، مسافر به خشمی حیوانی می خروشد . با خشم و جدل زیستم . و به هنگامی که قاضیان اثبات آن را در عدالت ایشان شایبه ی اشتباه نیست انسانیت را محکوم می کردند و امیران نمایش قدرت را شمشیر بر گردن محکوم می زدند ، محتضز را سر بر زانوی خویش نهادم . و به هنگامی که همگان من عشق را در رویای زیستن اصرار می کردند من ایستاده بودم تا زمان لنگ لنگان از برابرم بگذرد ، و اکنون در آستانه ی ظلمت زمان به ریشخند ایستاده است تا منش از برابر بگذرم و در سیاهی فرو شوم به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته آنجا که تو ایستاده ای . من درد بوده ام همه من درد بوده ام . گفتی پوستواره ای استوار به دردی ، چونان طبل خالی و فریادگر [درون مرا که خراشید تام تام از درد بینبارد ؟] و هر اندامم از شکنجه ی فسفرین درد مشخص بود . در تمامتِ بیداریِ خویش هر نماد و نمود را با احساس عمیق درد دریافتم . عشق آمد و دردم از جان گریخت خود در آن دم که به خواب می رفتم . آغاز از پایان آغاز شد . تقدیر من است این همه ، یا سرنوشت تست یا لعنتی است جاودانه ؟ که این فروکش درد خود انگیزه ی دردی دیگر بود ، که هنگامی به آزادی عشق اعتراف می کردی که جنازه ی محبوس را از زندان می بردند . نگاه کن ، ای ! نگاه کن که چگونه فریاد خشم من از نگاهم شعله می کشد چنان که پنداری تندیسی عظیم با ریه های پولادین خویش نفس می کشد . از کجا آمده ای ای که می باید اکنونت را این چنین به دردی تاریک کننده غرقه کنی ! از کجا آمده ای ؟ و ملال در من جمع می آید و کینه ای دم افزون به شمار حلقه های زنجیرم ، چون آب ها راکد و تیره که در ماندابی . نفسِ خشم آگین مرا تند و بریده در آغوش می فشاری و من احساس می کنم که رها می شوم و عشق مرگ رهایی بخشِ مرا از تمامی تلخی ها می آکند . بهشت من جنگل شوکران هاست و شهادت مرا پایانی نیست . احمد شاملو
برچسبها: احمد شاملو