بهترین اشعار برای تو که نیستی
به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی
ساده از دست ندادم دل پر مشغله را تا تو خندیدی و مجبور شدم مساله را...! من "برادر" شده بودم و "برادر" باید وقت دیدار، رعایت بکند "فاصله" را دهه ی شصتی دیوانه ی یکبار عاشق خواست تا خرج کند این کوپن باطله را عشق! آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را و تو خندیدی و از خاطره ها جا ماندم با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را...! عشق گاهی سبب گم شدن خاطره هاست خواستم باز کنم با تو سر این گله را عبدالجبار کاکایی امشب یکی از بدترین شب های تقدیر است تنها ترین فرزند آدم از تو دلگیر است امشب دوباره مرد خواهش های صد ساله حس می کند از آب و نان نه ...از هوا سیر است خود را به هر در می زند اما قرارش نیست مانند رودی که ز کوهستان سرازیر است مأیوس... نه! مطرود ...نه! حالی دگر دارد حالی که بیرون از بیان و شرح و تفسیر است در خشت می بیند که از او دست خواهی شست آیینه نه، در خشت، آری او دلش پیر است! یک بار خوابی دیده - یک کابوس وحشتناک- امروز خواب آن شبش در حال تعبیر است! ای احتیاج زندگی! آی ای عزیزی که حتی هوا هم بی «هوا»ی تو نفس گیر است! امشب، همین امشب دل او را به دست آور امروز و فردا هی مکن، فردا کمی دیر است! غلامرضا طریقی خدا یک شب تو را در سینه ی من زاد، باور کن یقینی در گمان پیچید و دستم داد، باور کن تو مثل هر چه هستی در درون من نمی گنجی مرا ویرانه کردی خانه ات آباد! باور کن اگرچه بر دلم بارید طوفان عظیم شک پلی بین دل ما بود از پولاد، باور کن نمی فهمم زبان واژه های آتشینت را رهایی مثل یک آشوب، یک فریاد باور کن تو از نسل عقیم گریه های رفته از یادی که تنهایی تو را در چشم هایم زاد، باور کن عبدالجبار کاکایی
برچسبها: عبدالجبار کاکایی
برچسبها: غلامرضا طریقی
برچسبها: عبدالجبار کاکایی