بهترین اشعار برای تو که نیستی
به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی گر نامه نمیخوانی خود نامه تو را خواند ور راه نمیدانی در پنجه ره دانی بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی هم آبی و هم جویی هم آب همیجویی هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان آمیختهای با جان یا پرتو جانانی نور قمری در شب قند و شکری در لب یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی مولانا صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم در خانه آب و گل بیتوست خراب این دل یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم مولانا آینه ی دل مرا همدم آه می کند شاهد سرمدی تویی وین دل سالخورده من عشق هزار ساله را بر تو گواه می کند ای مه و مهر روز و شب آینه دار حُسنِ تو حُسن، جمال خویش را در تو نگاه می کند دل به امید مرهمی کز تو به خسته ای رسد ناله به کوه می برد، شکوه به ماه می کند باد خوشی که می وزد از سر موج باده ات کوه گران غصه را چون پر کاه می کند آن که به رسم کجروان سر ز خط تو می کشد هر رقمی که می زند نامه سیاه می کند مایه ی عیش و خوش دلی در غم اوست سایه جان آن که غمش نمی خورد عمر تباه می کند هوشنگ ابتهاج ( ه . ا . سایه )
برچسبها: مولانا
برچسبها: مولانا
برچسبها: ابتهاج