بهترین اشعار برای تو که نیستی
به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی تو بمان و دگران وای به حال دگران رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند هرچه آفاق بجویند کران تا به کران میروم تا که به صاحبنظری بازرسم محرم ما نبود دیده کوتهنظران دل چون آینه اهل صفا میشکنند که ز خود بیخبرند این ز خدا بیخبران دل من دار که در زلف شکن در شکنت یادگاریست ز سر حلقه شوریدهسران گل این باغ به جز حسرت و داغم نفزود لالهرویا تو ببخشای به خونینجگران ره بیدادگران بخت من آموخت ترا ورنه دانم تو کجا و ره بیدادگران سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن کاین بود عاقبت کار جهان گذران شهریارا غم آوارگی و دربهدری شورها در دلم انگیخته چون نوسفران شهریار بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید این لطافت که تو داری همه دلها بفریبد وین بشاشت که تو داری همه غمها بزداید رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید گر حلالست که خون همه عالم تو بریزی آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن نظری گر بربایی دلت از کف برباید سعدی
برچسبها: شهریار
برچسبها: سعدی