بهترین اشعار برای تو که نیستی
به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی
جان ز کف رفت و به لب راز نهانم نرسید گرچه افروختم و سوختم و دود شدم شکوه از دست تو هرگز به زبانم نرسید به امید تو چو آیینه نشستم همه عمر گرد راه تو به چشم نگرانم نرسید غنچه ای بودم و پر پر شدم از باد بهار شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید من از پای در افتاده به وصلت چه رسم که به دامان تو این اشک روانم نرسید آه ! آن روز که دادم به تو آیینه دل از تو این سنگ دلی ها به گمانم نرسید عشق پاک من و تو قصه ی خورشید و گل است که به گلبرگ تو ای غنچه لبانم نرسید
برچسبها: شفیعی کدکنی