بهترین اشعار برای تو که نیستی
به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی
من زنده بودم اما انگار مرده بودم یك عمر دور و تنها؛ تنها به جرم این كه در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد محمدعلی بهمنی
از بس كه روزها را با شب شرمده بودم
او سرسپرده می خواست؛ من دل سپرده بودم
یك عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس كه خویشتن را در خود فشرده بودم
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
كاش آن غروب ها را از یاد برده بودم
برچسبها: محمد علی بهمنی نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۲/۱۲ساعت
14:30 توسط آدم برفی| |