بهترین اشعار برای تو که نیستی
به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی
خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند سیمرغم و عقاب قبولم نمی کند عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند این چندمین شب است که بیدار مانده ام آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند بیتاب از تو گفتنم و آخ که قرنهاست آن لحظه های ناب قبولم نمی کند گفتم که با خیال تو دلی خوش کنم ولی با این عطش سراب قبولم نمی کند بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام حق دارد آفتاب قبولم نمی کند.. محمد علی بهمنی دل من یه روز به دریا زد و رفت پشت پا به رسم دنیا زد و رفت پاشنه ی کفش فرار و ور کشید آستین همت و بالا زد و رفت یه دفه بچه شد و تنگ غروب سنگ توی شیشه ی فردا زد و رفت حیوونی تازگی آدم شده بود به سرش هوای حوا زد و رفت زنده ها خیلی براش کهنه بودن خودش و تو مرده ها جا زد و رفت هوای تازه دلش می خواست ولی آخرش توی غبارا زد و رفت دنبال کلید خوشبختی می گشت خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت محمد علی بهمنی آب از تماس با عطشم شعلهور شود آنگاه بیمضایقهتر نعره میکشم تا آسمان ِ کر شده هم با خبر شود آنقدرها سکوت تو را گوش میدهم تا گوشم از شنیدن ِ بسیار کر شود تو در منی و شعرم اگر «حافظانه» نیست «عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود» آرامشم همیشه مرا رنج دادهاست شور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟ مرهم به زخم ِ بسته که راهی نمیبرد کاشا که عشق مختصری نیشتر شود محمد علی بهمنی
هر شب من و دیدار،در این پنجره با تو از خستگی روز همین خواب پر از راز کافیست مرا،ای همه خواسته ها تو دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم من یکسره آتش،همه ذرات هوا تو پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم ای هرچه صدا،هرچه صدا،هرچه صدا-تو آزادگی و شیفتگی مرز ندارد حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟ دیگر نه و هرگز نه،که یا مرگ که یا تو وقتی همه جا از غزل من سخنی هست یعنی همه جا-تو،همه جا-تو،همه جا-تو پاسخ بده ازاین همه مخلوق چرا من؟ تا شرح دهم،از همه ی خلق چرا تو؟ محمد علی بهمنی خسته و خفته از این خیل جدا می ماند این رَهی نیست که از خاطره اش یاد کنی این سفر همره تاریخ به جا می ماند دانه و دام در این راه فراوان امّا مرغِ دل سیر زِ هر دام رها می ماند می رسیم آخر و افسانه یِ واماندنِ ما همچو داغی به دلِ حادثه ها می ماند بی صداتر زِ سکوتیم ولی گاهِ خروش نعره ی ماست که در گوشِ شما می ماند بروید ای دلِتان نیمه که در شیوه ی ما مرد با هر چه ستم هرچه بلا می ماند محمد علی بهمنی باشد كه خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو تا دست هیچ كس نرسد تا ابد به من می خواستم كه گم بشوم در حسار تو احساس می كنم كه جدایم نموده اند همچون شهاب سوخته ای از مدار تو آن كوپه ی تهی منم آری كه مانده ام خالی تر از همیشه و در انتظار تو این سوت آخر است و غریبانه می رود تنهاترین مسافر تو از دیار تو هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو هشدار می دهد به خزانم بهار تو اما در این زمانه عسرت مس مرا ترسم كه اشتباه بسنجد عیار تو محمد علی بهمنی شاعرتر از همیشه نشستم برابرش خواهر سلام! با غزلی نیمه آمدم تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش می خواهم اعتراف کنم، هرغزل که ما با هم سروده ایم جهان کرده از برش خواهر زمان، زمان برادر کشی است باز شاید به گوش ها نرسد بیت آخرش با خود ببر مرا که نپوسد در این سکون شعری که دوست داشتی از خود رهاترش دریا سکوت کرده و من حرف می زنم حس می کنم که راه نبردم به باورش دریا منم، همو که به تعداد موج هات با هر غروب خورده بر این صخره ها سرش هم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها خون می خورند از رگ در خون شناورش خواهر! برادر تو کم از ماهیان که نیست خرچنگ ها مخواه بریسند پیکرش دریا سکوت کرده و من بغض کرده ام بغض برادرانه ای از قهر خواهرش محمد علی بهمنی و نیز زمزمه ی گاه گاه را حتی من و تو ره به ثوابی نمی بریم از هم چرا مضایقه داری گناه را حتی؟ تو اشتباه بزرگ منی ، ـ ببخشایم به دیده می کشم این اشتباه را حتی به من که سبز پرستم چه گفت چشمانت؟ که دوست دارم ـ بخت سیاه را حتی به دیدن تو چنان خیره ام که نشناسم ـ تفاوت است اگر راه و چاه را حتی اگر چه تشنه ی بوسیدن توام ـ ای چشم! بخواه ، می کُشم این بوسه خواه را حتی بیا تلالوء شعرم بر آب ها ـ امشب تراش می دهد الماس ماه را حتی محمد علی بهمنی محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت که در این وصف زبان دگری گویا نیست بعد تو قول و غزل هاست جهان را امّا غزل توست که در قولی از آن ما نیست تو چه رازی که به هر شیوه تو را می جویم تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست شب که آرام تر از پلک تو را می بندم در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست این که پیوست به هر رود که دریا باشد از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم این تو هستی که سزاوار تو باز این ها نیست محمد علی بهمنی و هم حضور تو را، مختصر نمیخواهم اگر چه حرف توقف به دفتر من نیست قبول کن که تو را رهگذر نمیخواهم تویی که از من و پنهان من خبر داری کسی که نیست ز من با خبر نمیخواهم زمانه از تو هزاران شبیه ساخته است هنر شناسم و شبه هنر، نمیخواهم بخواه تا اثری باز جاودانه شود دقایقی که ندارد اثر، نمیخواهم به عمر یک غزل حافظانه با من باش فقط همین و از این بیشتر نمیخواهم محمد علی بهمنی یه روز دلم گرفته بود مثل روزای بارونی از اون هواها که خودت حال و هواشو می دونی اگه بشه با واژه ها حالمو تعریف بکنم تو هم منو ، شعر منو با همه حست می خونی یه حالی داشتم که نگو، یه حالی داشتم که نپرس یه تیکه از روحمو من جایی گذاشتم که نپرس یه جایی که می گردمو دوباره پیداش می کنم حتی اگه کویر باشه بهشت دنیاش می کنم اسم قشنگ شهرمو تو می دونی چی می زارم دونه دونه کوچه هاشو به اسمای کی می زارم آخه تو هم مثل منی، مثل دلای بارونی وقتی هوا ابری می شه حال و هوا مو می دونی محمد علی بهمنی باشد ... حالمان را دریاب ! خیالکن حافظ را گشودهای و میخوانی : «مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید» یا «قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود» چه فرق ؟ فال نخواندهی تو منم ! محمد علی بهمنی باز هم گوش سپردم به صدای غمشان هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می سوخت دیدنی داشت ولی سوختن با همشان گفتی از خسته ترین حنجره ها می آمد بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان نه شنیدی و مباد آنكه ببینی روزی ماتمی را كه به جان داشتم از ماتمشان زخم ها خیره تر از چشم تو را می جستند تو نبودی كه به حرفی بزنی مرهمشان این غزلها همه جانپاره های دنیای منند لیك با این همه از بهر تو می خواهمشان گر ندارد زبانی كه تو را شاد كنند بی صدا باد دگر زمزمه ی مبهمشان شكر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بود كه دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان محمد علی بهمنی دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست آسمانی تو در آن گستره خورشیدی کن من همین قدر که گرم است زمینم کافیست من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز که همین شوق مراخوبترینم کافیست محمد علی بهمنی مقابل خودمم بس که منحنی شده ام من شنیدنی امروز دیدنی شده ام
خلاف شاعری ام آدم آهنی شده ام منی که با من خود نیز ناتنی است هنوز منی که با من گم کرده ام تنی شده ام منی که پلک گشودم به نوراز ظلمات برای چشم خودم طرح دشمنی شده ام چه ناگهان و چه بی گاه تلختان نکنم گمان کنید گرفتار کودنی شده ام وهیچ چیز به جز حیرتم به حافظه نیست قبول می کنم آری نگفتنی شده ام عبور کرده ام ازعمق روزنی که نبود و باز متهم نشر روشنی شده ام اگر چه منحنی خواستگاه خویشتنم تو فکر کن که مجاب فروتنی شده ام چه فرق ؟ شعرخروشی است درنهاد سکوت که (منزوی) به من آموخت (بهمنی) شده ام محمد علی بهمنی اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست من در تو گشتم مرا در خود صدا می زن تا پاسخم را بشنوی پژواك سان ای دوست در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من سردی مكن با این چنین آتش به جان ای دوست گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی حالا لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم گر می توانی یك نفس با من بمان ای دوست یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی كن از من من این برشانه ها بار گران ای دوست نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت بیهوده می كوشی بمانی مهربان ای دوست آنسان كه می خواهد دلت با من بگو آری من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست محمد علی بهمنی شصت و سه سال راه به اين سو نداشتم اقرار میكنم كه من – اين های و هوی گنگ - ها داشتم هميشه ولی هو نداشتم جسمی معطر از نفسی گاه داشتم روحی به هيچ رايحه خوشبو نداشتم فانوس بخت گمشدگان هميشهام حتی برای ديدن خود سو نداشتم وايا به من كه با همه ی هم زبانیام در خانواده نيز دعاگو نداشتم شعرم صراحتیست دلآزار، راستش راهی به اين زمانهی نه تو نداشتم نيشم هميشه بيشتر از نوش بوده است باور نمیكنيد كه كندو نداشتم؟! میشد كه بندگی كنم و زندگی كنم اما من اعتقاد به تابو نداشتم آقا شما كه از همهكس باخبرتريد من جز سری نهاده به زانو نداشتم خوانده و يا نخوانده به پابوس آمدم؟ ديگر سوال ديگری از او نداشتم محمد علی بهمنی باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من می خواستم که گم بشوم در حصار تو احساس می کنم که جدایم نموده اند همچون شهاب سوخته ای از مدار تو آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام خالی تر از همیشه و در انتظار تو این سوت آخر است و غریبانه می رود تنهاترین مسافر تو از دیار تو هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو هشدار می دهد به خزانم بهار تو اما در این زمانه عسرت مس مرا ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو محمد علی بهمنی گفتم ای عشق بیا تا که بسازی ما را یا نه، ویرانه کنی ساخته ی دنیا را گفتم ای عشق چه بر روز تو آمد امروز که به تشویش سپردی شب عاشق ها را چه شد آن زمزمه ی هر شبه ی ما ای دوست چه شد آن صحبت هر روزه ی یاران یارا چشمه ها خشک شد از بس نگرفتی اشکی همتی تا که رهایی بدهی دریا را حیف از امروز که بی عشق شب آمد ای عشق کاش خورشید تو آغاز کند فردا را تقدیم به سارا صبای عزیز و میشود که از این نیز خوبتر باشی ؟ تداوم من و دریا و آسمان با تو همیشگی ست اگر هم تو رهگذر باشی نیازمند توام مثل زخم لب بسته خوشاتر آنکه تو گهگاه نیشتر باشی غروب و سوختن ابر و من تماشایی ست ولی مباد تو این گونه شعله ور باشی ببین چه دل خوشی ساده ای: همینم بس که یاد من به هر اندازه مختصر باشی چقدر دفترکم رنگ و روح می گیرد تو در حواشی این متن هم اگر باشی دوباره جذبه به پرواز میدهد شعرم کبوتران مرا گر تو بال و پر باشی نگاه می کنی و من ز شوق می میرم همیشه بهر من ای چشم خوش خبر باشی من عاشق خطری با توام خوشا آن روز که بی دریغ تو هم عاشق خطر باشی محمد علی بهمنی تقدیم به دوست همیشگی من که به اسم سلام برای من پیام میگذاره و همیشه منتظر حضور گرمش هستم دوست من دیدن اش آسان نبود پنجره اش رو به خیابان نبود دوست من منظره ی بسته اش تارمی پر گل ایوان نبود چهره گشایی که به چاه محاق چهره گری هاش نمایان نبود طرح زمینی بزنم دوست را دوست من هیچ جز انسان نبود با من وتو فرق زیادی نداشت او فقط این گونه هراسان نبود من پی دریوزه ی جسم ام اگر او پی دریوزگی جان نبود دامنه ای داشت پر از آبشار منتظر رحمت باران نبود بد خبران آنچه از او گفته اند با دل خوش باورمان؛ آن نبود دوست من با دل طوفانی اش جز پی آرامش طوفان نبود دوست من نکته ی آغازهاست دوست من نقطه ی پایان نبود با چه دریغی بسرایم از او او که خود از خویش پشیمان نبود محمد علی بهمنی اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم کسی حرف دلش را نگفت من بودم دلم برای خودم تنگ می شود آری: همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم نشد جواب بگیرم سلام هایم را هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را اشاره ای کنم, انگار کوه کن بودم من آن زلال پرستم در آب گند زمان که فکر صافی آبی چنین لجن بودم غریب بودم, گشتم غریب تر امّا: دلم خوش است که در غربتِ وطن بودم محمد علی بهمنی گاهی دلم برای خودم تنگ می شود محمدعلی بهمنی گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست حوای من ! بر من مگیر این خودستایی را که بی شک تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست همواره چون من نه ! فقط یک لحظه خوب من بیندیش لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را در دستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست محمد علی بهمنی از زندگی ، از این همه تکرار خسته ام از های و هوی کوچه و بازار خسته ام دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام دلخسته سوی خانه ، تن خسته می کشم آه ... کزین حصار دل آزار خسته ام بیزارم از خموشی تقویم روی میز وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام از او که گفت یار تو هستم ولی نبود از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید از حال من مپرس که بسیار خسته ام محمد علی بهمنی و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها تپش تبزده نبض مرا می فهمید آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد مثل خورشید که خود را به دل من بخشید ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید منکه حتی پی پژواک خودم می گردم آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید محمد علی بهمنی تا گل غربت نرویاند بهار از خاك جانم محمدعلي بهمني خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید دوست من دیدن اش آسان نبود پنجره اش رو به خیابان نبود دوست من منظره ی بسته اش تارمی پر گل ایوان نبود چهره گشایی که به چاه محاق چهره گری هاش نمایان نبود طرح زمینی بزنم دوست را دوست من هیچ جز انسان نبود لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری که اینسان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری دلت میآید آیا از زبانی این همه شیرین تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان داری نمیرنجم اگر باور نداری عشق نابم را که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری چه میپرسی ضمیر شعرهایم کیست آنِ من مبادا لحظهای حتی مرا اینگونه پنداری !!! ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری چه زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری چه فرقی میکند فریاد یا پژواک جان من چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت اگر چه بر صدایش زخمها زد تیغ تاتاری محمد علی بهمنی من زنده بودم اما انگار مرده بودم یك عمر دور و تنها؛ تنها به جرم این كه در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد محمدعلی بهمنی تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هر شب تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آنگاه با همهٔ بیسر و سامانیام باز به دنبال پریشانیام دل من یه روز به دزیا زد و رفت پشت پا به رسم دنیا زد و رفت پاشنه ی کفش فرار و ور کشید آستین همت و بالا زد و رفت یه دفه بچه شد و تنگ غروب سنگ توی شیشه ی فردا زد و رفت گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل ِ توست این واژه ها صراحت ِ تنهایی من اند مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
وقتی حضور آینه کمرنگ می شود
وقتی میانه ی بلوا سکوت دوست،
در جان گوشهای کَرَم زنگ می شود
گاهی که از پس تکرار بی سود لحظه ها،
نجوای کوچیدن از قفس آهنگ می شود
اینجا نه جای ماندن خوبان راستگوست
هرکس که دم زند ز حق آونگ می شود
نفرین بر این زمانه که در چرخ روزگار،
هر لحظه صد خیانت و نیرنگ می شود
در دستهای آلوده انسان قرن ما
برگ برگ تاریخ پر از ننگ می شود
وقتی که سخت غرقه ام در این سیر قهقرا
آری، دلم برای خودم تنگ می شود….
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
با خزانت نیز خواهم ساخت خاك بی خزانم
گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم
زیر سقف آشناییهات می خواهم بمانم
بی گمان زیباست ازادی ولی من چون قناری
دوست دارم در قفس باشم كه زیباتر بخوانم
در همین ویرانه خواهم ماند و از خاك سیاهش
شعرهایم را به ابی های دنیا می رسانم
گر تو مجذوب كجا آباد دنیایی من اما
جذبه ای دارم كه دنیا را بدینجا می كشانم
نیستی شاعر كه تا معنای حافظ رابدانی
ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم
عقل یا احساس حق با چیست ؟ پیش از رفتن ای خوب
كاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم
برچسبها: محمد علی بهمنی
و چه بی ذوق جهانی كه مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته كه بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده كشید
به كف و ماسه كه نایابترین مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید كه خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچكس مثل تو ومن به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
من كه حتی پی پژواك خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: محمد علی بهمنی
لطفا برای دیدن ادامه مطلب اینجا کلیک کنید
برچسبها: محمد علی بهمنی
از بس كه روزها را با شب شرمده بودم
او سرسپرده می خواست؛ من دل سپرده بودم
یك عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس كه خویشتن را در خود فشرده بودم
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
كاش آن غروب ها را از یاد برده بودم
برچسبها: محمد علی بهمنی
بدینسان خوابها را با تو زیبا می كنم هر شب
چه آتشها كه در این كوه برپا می كنم هر شب
برچسبها: محمد علی بهمنی
لطفا برای دیدن ادامه مطلب اینجا کلیک کنید
طاقت فرسودگیام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنیام
دلخوش گرمای کسی نیستم آمدهام تا تو بسوزانیام
آمدهام با عطش سالها تا تو کمی عشق بنوشانیام
برچسبها: محمد علی بهمنی
لطفا برای دیدن ادامه مطلب اینجا کلیک کنید
شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب !
پشت ستون سایه ها روی درخت شب
می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب
می دانم آری نیستی اما نمی دانم
بیهوده میگردم به دنبالت چرا امشب
برچسبها: محمد علی بهمنی
لطفا برای دیدن ادامه مطلب اینجا کلیک کنید
برچسبها: محمد علی بهمنی
لطفا برای دیدن ادامه مطلب اینجا کلیک کنید
حتی اگر به دیده رویا ببینیم
بر این گمان مباش که زیبا ببینم
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم ؟
با این همه مخواه که تنها ببینیم
بی خویش در سماع غزل ها ببینیم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم
برچسبها: محمد علی بهمنی