بهترین اشعار برای تو که نیستی
به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی
پرسيدی و شرحی به جز حال خرابم نيست بيدارم و خاموش غير از اين جوابم نيست زهری به غايت تلخ در رگ جای خون دارم در خويش مي پيچم گريز از پيچ و تابم نيست فانوس سرگردان اين شهرم ولی افسوس جانم برامد از دهان و آفتابم نيست تا شب هراسانم غرورم هست و شورم نه تا صبح بيدارم خيالم هست و خوابم نيست در پای خود می ريزم و خاموش می سوزم پروای اين اندوه بيرون از حسابم نيست آنقدر نوميدم كه وقت تشنگی حتي ذوق توهم بين دريا و سرابم نيست پنداشتی دريای آرامم ولی از ترس روحم ترك برداشت و ديدی حبابم نيست عبدالجبار کاکایی
برچسبها: عبدالجبار کاکایی