بهترین اشعار برای تو که نیستی
به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی
این روزها به هرچه گذشتم کبود بود هر سایه ای که دست تکان داد، دود بود این روزها ادامه ی نان و پنیر و چای اخبار منفجر شده ی صبح زود بود جز مرگ پشت مرگ خبرهای تازه نیست محبوب من چقدر جهان بی وجود بود! ما همچنان به سایه ای از عشق دلخوشیم عشقی که زخم و زندگی اش تار و پود بود پلکی زدیم و وقت خداحافظی رسید ساعت برای با تو نشستن حسود بود دنیا نخواست؟ یا من و تو کم گذاشتیم؟ با من بگو قرار من این ها نبود! بود؟! عبدالجبار کاکایی ساده از دست ندادم دل پر مشغله را تا تو خندیدی و مجبور شدم مساله را...! من "برادر" شده بودم و "برادر" باید وقت دیدار، رعایت بکند "فاصله" را دهه ی شصتی دیوانه ی یکبار عاشق خواست تا خرج کند این کوپن باطله را عشق! آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را و تو خندیدی و از خاطره ها جا ماندم با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را...! عشق گاهی سبب گم شدن خاطره هاست خواستم باز کنم با تو سر این گله را عبدالجبار کاکایی خدا یک شب تو را در سینه ی من زاد، باور کن یقینی در گمان پیچید و دستم داد، باور کن تو مثل هر چه هستی در درون من نمی گنجی مرا ویرانه کردی خانه ات آباد! باور کن اگرچه بر دلم بارید طوفان عظیم شک پلی بین دل ما بود از پولاد، باور کن نمی فهمم زبان واژه های آتشینت را رهایی مثل یک آشوب، یک فریاد باور کن تو از نسل عقیم گریه های رفته از یادی که تنهایی تو را در چشم هایم زاد، باور کن عبدالجبار کاکایی کجا جدا شوم از تو که بعد از آن تو نباشی کسی که داده مرا از خودم امان، تو نباشی کجای زندگیم دست می دهد که به تلخی گریزم از تو و آغوش مهربان، تو نباشی کجای گریه بخندم، کجای خنده بگریم که پشت گریه و لبخند، توامان تو نباشی کدام قصه بسازم که بی تو رنگ نبازد کدام شعر بخوانم که در دهان تو نباشی به رغم عشق من و تو، سپاه بد دلی و شک هزار جهد بکردند در جهان، تو نباشی تو را اگر چه نمی یابمت، هنوز برآنم که در مکان تو نگنجی که در زمان تو نباشی هزارچشم تو از هر کجاست خیره به سویم کجا نگاه کنم من که این و آن تو نباشی عبدالجبار کاکایی چند سالیست که تکلیف دلم روشن نیست جا به اندازهی تنهایی من در من نیست چشم میدوزم در چشم رفیقانی که عشق در باورشان قدّ سر سوزن نیست دست برداشتم از عشق، که هر دستِ سلام لمسِ آرامشِ سردیست که در آهن نیست حس بیقاعدهی عقل و جنون با من بود درک این حالِ بههمریخته تقریباً نیست سالها بود از این فاصله میترسیدم که به کوتاهی دلکندن و دلبستن نیست رفتم از دست و به آغوش خودم برگشتم جا به اندازهی تنهایی من در من نیست... عبدالجبار کاکایی يه كليد كهنه چرخيد توي قفل سينه م انگار يه دل شكسته افتاد زير دست و پاي زوار دلمُ نذر تو كردم كه هنوز دل نگرونم چي مي شد مثل كبوتر ، زير ايوونت بمونم مث خواب بود مث رويا، مث لمس آسمون بود تو هياهوي صدا ها ، يه سكوت مهربون بود پاي حوض نقره پوشت، رو به گلدسته نشستم دلمُ به قفلاي پنجره فولاد تو بستم نه سر گلايه كردن ، نه دل شكوه شنيدن نه اميد دل سپردن ، نه توان دل بريدن يه كليد كهنه چرخيد تو ي قفل سينه م انگار.... عبدالجبار کاکایی راز غریب را به کدام آشنا برم؟ ای جان و دل به گنبد و گلدستهات مقیم جان را کجا گذارم و دل را کجا برم؟ از تاب جعد و نافهی آهو صبا چه برد؟ من آمدم که بویی از آن ماجرا برم چشم امید دارم ازین جسم ناتوان جان را به آستانهی دارالشّفا برم دل را به بحر تو بسپارم حبابوار مس را به آتش تو بسوزم، طلا برم حاجت نگیرم از تو به جایی نمیروم ای گنج درد! آمدم از تو دوا برم ای دل مقیم صحن رضا باش و صبر کن نگذار از تو شکوه به پیش خدا برم عبدالجبار کاکایی باز می رسم به شهر در جهنمی ز دود با مسافرانِ خواب با قطار صبح زود خواب های نا تمام، حرف های بين راه بی تبسم و نگاه، بی ترانه و سرود پشت صندلی پر از نام های ناشناس خاطرات بی صدا، عقده های يادبود جاده ها به شهرها کاشکی نمی رسيد خواب های بين راه کاش واقعی نبود روستای من کجاست شهرزاد قصه ها گم شده بهشت من در جهنمی ز دود عبدالجبار کاکایی پرسيدی و شرحی به جز حال خرابم نيست بيدارم و خاموش غير از اين جوابم نيست زهری به غايت تلخ در رگ جای خون دارم در خويش مي پيچم گريز از پيچ و تابم نيست فانوس سرگردان اين شهرم ولی افسوس جانم برامد از دهان و آفتابم نيست تا شب هراسانم غرورم هست و شورم نه تا صبح بيدارم خيالم هست و خوابم نيست در پای خود می ريزم و خاموش می سوزم پروای اين اندوه بيرون از حسابم نيست آنقدر نوميدم كه وقت تشنگی حتي ذوق توهم بين دريا و سرابم نيست پنداشتی دريای آرامم ولی از ترس روحم ترك برداشت و ديدی حبابم نيست عبدالجبار کاکایی در خویش می سازم تو را ، در خویش ویران می کنم می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم جانی به تلخی می کَنم ، جسمی به سختی می کشم روزی به آخر می برم ، خوابی پریشان می کنم در تار و پود عقل و جان ، آب است و آتش، توامان یک روز عاقل می شوم ، یک روز طغیان می کنم یا جان کافر کیش را تا مرز مردن می برم یا عقل دور اندیش را تسلیم شیطان می کنم دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست یک عمر زندان توام ، یک عمر کتمان می کنم از عشق از آیین ِتو، از جهل ِتو، از دین ِتو انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می کنم یا تو مسلمان نیستی یا من مسلمان نیستم می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم غرور حوصله ام را چنین خراب مکن به جستجوی تو در چشم های من غوغاست بیا و بخت دو دریاچه را سراب مکن چرا در آینه تکرار می شوی هر شب بس است چشم حریص مرا مجاب مکن به بال های تو بستند روزهای مرا کنون که عمر عزیز منی شتاب مکن دو رودخانه به دریای چشم هایت ریخت دو رود خسته و سرگشته را جواب مکن! عبدالجبار کاکایی به شوق خلوتی دگر كه روبراه كرده ای تمام هستی مرا شكنجه گاه كرده ای محله مان به يمن رفتن تو رو سپيد شد لباس اهل خانه را ولی سياه كرده ای چه روزها كه از غمت به شكوه لب گشوده ام و نا اميد گفته ام كه اشتباه كرده ای چه بارها كه گفته ام به قاب عكس كهنه ات دل مرا شكسته ای، ببين ! گناه كردهای ولی تو باز بي صدا درون قاب عكس خود فقط سكوت كرده ای فقط نگاه كرده ای عبدالجبار کاکایی با تو حرف می زنم آی ... سنگ روبرو تیغه ی هزار لا، صخره ی هزار تو گوش کن صدای من جویبار نازکی ست می تراود از درون، می خروشد از گلو ایستاده ای درست روبروی سینه ام کوره راه انتخاب، سنگلاخ آرزو قد نمی کشی زخاک، جز به سمت پنجره وا نمی کنی دهان، جز به قصد های و هو نه هوای بخششی کز تو بگذرد نسیم نه امید جوششی کز تو پرشود سبو آی....سنگ بی دلیل ای غرور دیر سال سنگریزه می شوی در کف هزار جو عبدالجبار کاکایی این شعبده، خرگوش و کلاهی و سری بود چون وهم حضور تو کلاه دگری بود خو کرده به تنهایی خویشیم در این خاک رویای تو بی طاقتی مختصری بود آرامش ما رنگ تعلق به کسی داشت کابوس غم انگیز قفس، بال و پری بود در فکر تو افتادن و با یاد تو بودن شبگردی و تاریکی کوه و کمری بود تشریف تو بر قامت زاهد به چه ارزد؟ این خرقه ی بی فایده پالان خری بود عبدالجبار کاکایی تاوان همين يك دو نفس بود، غم ما يك شوخی بد بود وجود و عدم ما ما ناز غزالان تو بوديم و نهان شد در گرد و غبار تك و تاز تو ، رم ما قانع به نگاهیم ز محرومی دیدار از دولت تو بس كه زياد است كم ما ويرانگريم ضبط نفس بود و دگر هيچ خو كرده به تنهايی و عزلت، ستم ما جز يك دو قدم نيست تكاپوی نگاهم از بس گره افتاد به ابروی خم ما عبدالجبار کاکایی نه راه به جایی، نه پناهی، نه امیدی چون قفل زبان بسته به دنبال کلیدی سرگشته ازین بازی بی فایده ای دل سربازی و تا خانه ی آخر نرسیدی سهم تو ازین سال پر از حادثه روزی ست چون ماهی قرمز وسط سفره ی عیدی بی حاصلی از برزخ سی سال تکاپو نه طالع نحسی ، نه سرانجام شهیدی بگذار در آغوش تو ویران شوم امروز بی فایده است از تو تقاضای جدیدی عبدالجبار کاکایی اگرچه دست و دلی سخت ناتوان دارم تورا نمی دهم از دست، تا توان دارم سری به مستی نیلوفران صحرایی «دلی به روشنی باغ ارغوان دارم» اگرچه مرده ای، ای عشق! نعش نامت را هنوز هم که هنوز است بر زبان دارم چراغ یاد تو را در کجا بیاویزم کز این کبود نفس گیر در امان دارم؟ میان سینه من آتشی است چون فانوس اگرچه خواستم این شعله را نهان دارم عبدالجبار کاکایی بمون ولی به خاطر غرور خسته ام برو برو ولی به خاطر دل شکسته ام بمون به موندن تو عاشقم به رفتن تو مبتلا شکسته ام ولی برو ، بریده ام ولی بیا چه گیج حرف می زنم ، چه ساده درد می کشم اسیر قهر و آشتی میون آب و آتشم
برچسبها: عبدالجبار کاکایی
برچسبها: عبدالجبار کاکایی
برچسبها: عبدالجبار کاکایی
برچسبها: عبدالجبار کاکایی
برچسبها: عبدالجبار کاکایی
برچسبها: عبدالجبار کاکایی
برچسبها: عبدالجبار کاکایی
برچسبها: عبدالجبار کاکایی
برچسبها: عبدالجبار کاکایی
عبدالجبار کاکایی
برچسبها: عبدالجبار کاکایی
برچسبها: عبدالجبار کاکایی
برچسبها: عبدالجبار کاکایی
برچسبها: عبدالجبار کاکایی
برچسبها: عبدالجبار کاکایی
برچسبها: عبدالجبار کاکایی
برچسبها: عبدالجبار کاکایی
برچسبها: عبدالجبار کاکایی
برچسبها: عبدالجبار کاکایی
لطفا برای دیدن ادامه مطلب اینجا کلیک کنید