بهترین اشعار برای تو که نیستی
به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی وان گه برو که رستی از نیستی و هستی گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو هر قبلهای که بینی بهتر ز خودپرستی با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی در مذهب طریقت خامی نشان کفر است آری طریق دولت چالاکی است و چستی تا فضل و عقل بینی بیمعرفت نشینی یک نکتهات بگویم خود را مبین که رستی در آستان جانان از آسمان میندیش کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز ای کوته آستینان تا کی درازدستی حافظ ای غایب از نظر به خدا میسپارمت جانم بسوختی و به دل دوست دارمت تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک باور مکن که دست ز دامن بدارمت محراب ابرویت بنما تا سحرگهی دست دعا برآرم و در گردن آرمت گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت خواهم که پیش میرمت ای بیوفا طبیب بیمار بازپرس که در انتظارمت صد جوی آب بستهام از دیده بر کنار بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت خونم بریخت وز غم عشقم خلاص داد منت پذیر غمزه خنجر گذارمت میگریم و مرادم از این سیل اشکبار تخم محبت است که در دل بکارمت بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل در پای دم به دم گهر از دیده بارمت حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست فی الجمله میکنی و فرو میگذارمت حافظ فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش جای آن است که خون موج زند در دل لعل زین تغابن که خزف میشکند بازارش بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود این همه قول و غزل تعبیه در منقارش ای که در کوچه معشوقه ما میگذری بر حذر باش که سر میشکند دیوارش آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل جانب عشق عزیز است فرومگذارش صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه به دو جام دگر آشفته شود دستارش دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود نازپرورد وصال است مجو آزارش حضرت حافظ ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است ببین که در طلبت حال مردمان چون است به یاد لعل تو و چشم مست میگونت ز جام غم می لعلی که میخورم خون است ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو اگر طلوع کند طالعم همایون است حکایت لب شیرین کلام فرهاد است شکنج طره لیلی مقام مجنون است دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی که رنج خاطرم از جور دور گردون است از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز کنار دامن من همچو رود جیحون است چگونه شاد شود اندرون غمگینم به اختیار که از اختیار بیرون است ز بیخودی طلب یار میکند حافظ چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است حضرت حافظ بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق که در هوای رخت چون به مهر پیوستم بیار باده که عمریست تا من از سر امن به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو سخن به خاک میفکن چرا که من مستم چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست که خدمتی به سزا برنیامد از دستم بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم حافظ پ ن: مصرع دوم بیت دوم، مطلع یکی از غزلهای سعدی است: ساقیا برخیز و درده جام را خاک بر سر کن غم ایام را ساغر می بر کفم نه تا ز بر برکشم این دلق ازرق فام را گر چه بدنامیست نزد عاقلان ما نمیخواهیم ننگ و نام را باده درده چند از این باد غرور خاک بر سر نفس نافرجام را دود آه سینهٔ نالان من سوخت این افسردگان خام را محرم راز دل شیدای خود کس نمیبینم ز خاص و عام را با دلارامی مرا خاطر خوش است کز دلم یک باره برد آرام را ننگرد دیگر به سرو اندر چمن هر که دید آن سرو سیم اندام را صبر کن حافظ به سختی روز و شب عاقبت روزی بیابی کام را حضرت حافظ زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود عاقبت در قدم باد بهار آخر شد شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد صبح امید که بد معتکف پرده غیب گو برون آی که کار شب تار آخر شد آن پریشانی شبهای دراز و غم دل همه در سایه گیسوی نگار آخر شد باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز قصه غصه که در دولت یار آخر شد ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را شکر کان محنت بیحد و شمار آخر شد حضرت حافظ یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد حضرت حافظ برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز روز اول رفت دینم در سر زلفین تو تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز ساقیا یک جرعهای زان آب آتشگون که من در میان پختگان عشق اوخامم هنوز از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن میزند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب میرود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز نام من رفتهست روزی بر لب جانان به سهو اهل دل را بوی جان می آید از نامم هنوز در ازل داده ست ما را ساقی لعل لبت جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش آب حیوان میرود هر دم ز اقلامم هنوز حضرت حافظ ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه مست از خانه برون تاختهای یعنی چه زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب این چنین با همه درساختهای یعنی چه شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای قدر این مرتبه نشناختهای یعنی چه نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی بازم از پای درانداختهای یعنی چه سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان و از میان تیغ به ما آختهای یعنی چه هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول عاقبت با همه کج باختهای یعنی چه حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار خانه از غیر نپرداختهای یعنی چه حافظ فکر بلبل همه آن است که گل شد يارش گل در انديشه که چون عشوه کند در کارش دلربایی همه آن نيست که عاشق بکشند خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش جای آن است که خون موج زند در دل لعل زين تغابن که خزف میشکند بازارش بلبل از فيض گل آموخت سخن ور نه نبود اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش اي که در کوچه معشوقه ما میگذری بر حذر باش که سر میشکند ديوارش آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدايا به سلامت دارش صحبت عافيتت گر چه خوش افتاد اي دل جانب عشق عزيز است فرومگذارش صوفی سرخوش از اين دست که کج کرد کلاه به دو جام دگر آشفته شود دستارش دل حافظ که به ديدار تو خوگر شده بود نازپرورد وصال است مجو آزارش حضرت حافظ گل در بر و می در کف و معشوق به کام است سلطان جهانم به چنین روز غلام است گو شمع میارید در این جمع که امشب در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است در مذهب ما باده حلال است ولیکن بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است در مجلس ما عطر میامیز که ما را هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است همواره مرا کوی خرابات مقام است از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است با محتسبم عیب مگویید که او نیز پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است حافظ منشین بی می و معشوق زمانی کایام گل و یاسمن و عید صیام است حضرت حافظ آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند دردم نهفته به ز طبیبان مدعی باشد که از خزانه غیبم دوا کنند معشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد هر کس حکایتی به تصور چرا کنند چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست آن به که کار خود به عنایت رها کنند بی معرفت مباش که در من یزید عشق اهل نظر معامله با آشنا کنند حالی درون پرده بسی فتنه میرود تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند پیراهنی که آید از او بوی یوسفم ترسم برادران غیورش قبا کنند بگذر به کوی میکده تا زمره حضور اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان خیر نهان برای رضای خدا کنند حافظ دوام وصل میسر نمیشود شاهان کم التفات به حال گدا کنند حضرت حافظ
چو گل هر دم به بویت جامه در تن کنم چاک از گریبان تا به دامن تنت را دید گل گویی که در باغ چو مستان جامه را بدرید بر تن من از دست غمت مشکل برم جان ولی دل را تو آسان بردی از من به قول دشمنان برگشتی از دوست نگردد هیچ کس با دوست دشمن تنت در جامه چون در جام باده دلت در سینه چون در سیم آهن ببار ای شمع اشک از چشم خونین که شد سوز دلت بر خلق روشن مکن کز سینهام آه جگرسوز برآید همچو دود از راه روزن دلم را مشکن و در پا مینداز که دارد در سر زلف تو مسکن چو دل در زلف تو بستهست حافظ بدین سان کار او در پا میفکن حضرت حافظ همراز عشق و همنفس جام باده ايم بر ما بسى كمان ملامت كشيده اند تا كار خود ز ابروى جانان گشاده ايم پير مغان ز توبه ء ما گر ملول شد گو باده صاف كن كه به عذر ايستاده ايم كار از تو مى رود مددى اى دليل راه كانصاف مى دهيم و ز راه اوفتاده ايم چون لاله مى مبين و قدح در ميان كار اين داغ بين كه بر دل خونين نهاده ايم اى گل تو دوش داغ صبوحى كشيده اى ما آن شقايقيم كه با داغ زاده ايم گفتى كه حافظ اين همه رنگ و خيال چيست نقش غلط مبين كه همان لوح ساده ايم حضرت حافظ پنهان خورید باده که تعزیر می کنند ناموس عشق و رونق عشاق می برند عیب جوان و سرزنش پیر می کنند جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز باطل در این خیال که اکسیر می کنند گویند رمز عشق مگویید و مشنوید مشکل حکایتیست که تقریر می کنند ما از برون در شده مغرور صد فریب تا خود درون پرده چه تدبیر می کنند تشویش وقت پیر مغان می دهند باز این سالکان نگر که چه با پیر می کنند صد ملک دل به نیم نظر میتوان خرید خوبان در این معامله تقصیر می کنند قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست قومی دگر حواله به تقدیر می کنند فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر کاین کارخانه ایست که تغییر می کنند می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب چون نیک بنگری همه تزویر می کنند حضرت حافظ بیار نفحهای از گیسوی معنبر دوست به جان او که به شکرانه جان برافشانم اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار برای دیده بیاور غباری از در دوست من گدا و تمنای وصل او هیهات مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست دل صنوبریم همچو بید لرزان است ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست اگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست حضرت حافظ در خرابات مغان نور خدا میبینم این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو خانه میبینی و من خانه خدا میبینم خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن فکر دور است همانا که خطا میبینم سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب این همه از نظر لطف شما میبینم هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال با که گویم که در این پرده چهها میبینم کس ندیدهست ز مشک ختن و نافه چین آن چه من هر سحر از باد صبا میبینم دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید که من او را ز محبان شما میبینم حضرت حافظ رواق منظر چشم من آشيانه توست كرم نما و فرود آ، كه خانه خانه توست به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل لطيفه های عجب زير دام و دانه توست دلت به وصل گل ای بلبل سحر خوش باد كه در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست علاج ضعف دل ما به لب حوالت كن كه آن مفرح ياقوت در خزانه توست به تن مقصرم از دولت ملازمتت ولی خلاصه جان خاك آستانه توست من آن نیام كه دهم نقد دل به هر شوخی در خزانه به مهر تو و نشانه توست تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين كار كه توسنی چو فلك رام تازيانه توست چه جای من، كه بلغزد سپهر شعبده باز ازين حيل كه در انبانه بهانه توست سرود مجلست اكنون فلك به رقص آرد كه شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست حضرت حافظ هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است دردا که این معما شرح و بیان ندارد سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد چنگ خمیده قامت میخواندت به عشرت بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز مست است و در حق او کس این گمان ندارد احوال گنج قارون کایام داد بر باد در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان کان شوخ سربریده بند زبان ندارد کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد حضرت حافظ آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست خوش میدهد نشان جلال و جمال یار خوش میکند حکایت عز و وقار دوست دل دادمش به مژده و خجلت همیبرم زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست شکر خدا که از مدد بخت کارساز بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار در گردشند بر حسب اختیار دوست گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست ماییم و آستانه عشق و سر نیاز تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک منت خدای را که نیم شرمسار دوست حضرت حافظ یارم چو قدح به دست گیرد بازار بتان شکست گیرد هر کس که بدید چشم او گفت کو محتسبی که مست گیرد در بحر فتادهام چو ماهی تا یار مرا به شست گیرد در پاش فتادهام به زاری آیا بود آن که دست گیرد خرم دل آن که همچو حافظ جامی ز می الست گیرد حضرت حافظ یارم چو قدح به دست گیرد بازار بتان شکست گیرد هر کس که بدید چشم او گفت کو محتسبی که مست گیرد در بحر فتادهام چو ماهی تا یار مرا به شست گیرد در پاش فتادهام به زاری آیا بود آن که دست گیرد خرم دل آن که همچو حافظ جامی ز می الست گیرد حضرت حافظ به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد به کوی می فروشانش به جامی بر نمیگیرند زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمیارزد رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب چه افتاد این سر ما را که خاک در نمیارزد شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد چه آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی که شادی جهان گیری غم لشکر نمیارزد چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذر که یک جو منت دونان دو صد من زر نمیارزد حضرت حافظ مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد عالم از ناله عشاق مبادا خالی که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد محترم دار دلم کاین مگس قندپرست تا هواخواه تو شد فر همایی دارد از عدالت نبود دور گرش پرسد حال پادشاهی که به همسایه گدایی دارد اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست شادی روی کسی خور که صفایی دارد خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند و از زبان تو تمنای دعایی دارد حضرت حافظ ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد التفاتش به می صاف مروق نکنیم خوش برانیم جهان در نظر راهروان فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم آسمان کشتی ارباب هنر میشکند تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم حضرت حافظ درد عشقی کشیدهام که مپرس زهر هجری چشیدهام که مپرس گشتهام در جهان و آخر کار دلبری برگزیدهام که مپرس آن چنان در هوای خاک درش میرود آب دیدهام که مپرس من به گوش خود از دهانش دوش سخنانی شنیدهام که مپرس سوی من لب چه میگزی که مگوی لب لعلی گزیدهام که مپرس بی تو در کلبه گدایی خویش رنجهایی کشیدهام که مپرس همچو حافظ غریب در ره عشق به مقامی رسیدهام که مپرس حضرت حافظ آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت آشنایی نه غریب است که دلسوز من است چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت حضرت حافظ نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست به رغم مدعیانی که منع عشق کنند جمال چهره تو حجت موجه ماست ببین که سیب زنخدان تو چه میگوید هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد گناه بخت پریشان و دست کوته ماست به حاجب در خلوت سرای خاص بگو فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است همیشه در نظر خاطر مرفه ماست اگر به سالی حافظ دری زند بگشای که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست حضرت حافظ ارسالی از سوی سار صبای عزیز که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر نهادم آینهها در مقابل رخ دوست صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست زبان ناطقه در وصف شوق نالان است چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت چرا که حال نکو در قفای فال نکوست نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است که داغدار ازل همچو لاله خودروست حضرت حافظ ارسالی از سوی ساراصبای عزیز سارا صبای عزیز لطفا یک ایمیل برای من در قسمت نظرات بگذارید بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش نازها زان نرگس مستانهاش باید کشید این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش ارسالی از سوی سارا صبای عزیز دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش ساقیا می ده که رندیهای حافظ فهم کرد آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش حضرت حافظ دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر کز آتش درونم دود از کفن برآید بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان هر جا که نام حافظ در انجمن برآید حضرت حافظ دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد به کوی می فروشانش به جامی بر نمیگیرند زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمیارزد رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب چه افتاد این سر ما را که خاک در نمیارزد شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد چه آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی که شادی جهان گیری غم لشکر نمیارزد چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذر که یک جو منت دونان دو صد من زر نمیارزد حضرت حافظ گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر خرم آن روز که با دیده گریان بروم تا زنم آب در میکده یک بار دگر معرفت نیست در این قوم خدا را سببی تا برم گوهر خود را به خریدار دگر یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت حاش لله که روم من ز پی یار دگر گر مساعد شودم دایره چرخ کبود هم به دست آورمش باز به پرگار دگر عافیت میطلبد خاطرم ار بگذارند غمزه شوخش و آن طرهٔ طرار دگر راز سربسته ما بین که به دستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت کندم قصد دل ریش به آزار دگر بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر حضرت حافظ صلاح از ما چه میجویی که مستان را صلا گفتیم به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم در میخانهام بگشا که هیچ از خانقه نگشود گرت باور بود ور نه سخن این بود و ما گفتیم من از چشم تو ای ساقی خراب افتادهام لیکن بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم اگر بر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر به خاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیم جگر چون نافهام خون گشت کم زینم نمیباید جزای آن که با زلفت سخن از چین خطا گفتیم تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار درنگرفت ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم حضرت حافظ بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی حضرت حافظ گرم تو دوستی از دشمـنان ندارم باک مرا اميد وصال تو زنده میدارد و گر نه هر دمم از هجر توست بيم هلاک نفـس نفـس اگر از باد نشنوم بويش زمان زمان چو گل از غم کنم گريبان چاک رود به خواب دو چشم از خيال تو هيهات بود صـبور دل اندر فراق تو حاشاک اگر تو زخم زنی به کـه ديگری مرهـم و گر تو زهر دهی به کـه ديگری ترياک بـضرب سيفـک قتـلی حياتـنا ابدا لان روحی قد طاب ان يکون فداک عنان مپيچ که گر میزنی به شمشيرم سـپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک تو را چنان که تويی هر نـظر کـجا بيند به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک بـه چشم خلق عزيز جهان شود حافظ کـه بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک حضرت حافظ در دیدهٔ من ز هجر خاری دگر است من جهد همیکنم قضا میگوید بیرون ز کفایت تو کاری دگراست حضرت حافظ تقدیم به سارا صبای عزیز گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید حضرت حافظ تقدیم به سارا صبای عزیز آن یار کز او خانه ما جای پری بود سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش بیچاره ندانست که یارش سفری بود تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد تا بود فلک شیوه او پرده دری بود منظور خردمند من آن ماه که او را با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد آری چه کنم دولت دور قمری بود عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را در مملکت حسن سر تاجوری بود اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین افسوس که آن گنج روان رهگذری بود خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ از یمن دعای شب و ورد سحری بود حضرت حافظ خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت به قصد جان من زار ناتوان انداخت نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت شراب خورده و خوی کرده میروی به چمن که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت بنفشه طره مفتول خود گره میزد صبا حکایت زلف تو در میان انداخت ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش هوای مغبچگانم در این و آن انداخت کنون به آب می لعل خرقه میشویم نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت مگر گشایش حافظ در این خرابی بود که بخشش ازلش در می مغان انداخت جهان به کام من اکنون شود که دور زمان مرا به بندگی خواجه جهان انداخت حضرت حافظ وان که این کار ندانست در انکار بماند اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند صوفیان واستدند از گرو می همه رخت دلق ما بود که در خانه خمار بماند محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد قصه ماست که در هر سر بازار بماند هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد که حدیثش همه جا بر در و دیوار بماند به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند حضرت حافظ مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم که جان را نسخهای باشد ز لوح خال هندویت تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت حضرت حافظ به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل مـرا عهـدی ست با جانـان کـه تـا جـان در بـدن دارم هـواداران کـویـش را چـو جـان خـویـشـتـن دارم صـفـای خـلـوت خـاطـر از آن شـمـع چـگل جـویـم فـروغ چـشـم و نـور دل از آن مـــاه خـتــن دارم بـه کــام و آرزوی دل چـو دارم خـلـوتـی حـاصـل چه فـکـر از خُبـث بـدگـویـان مـیـان انـجـمـن دارم مـرا در خانـه سـروی هست کـانـدر سایـهی قـدّش فـراغ از سـرو بـُسـتـانیّ و شـمـشـاد چـمـن دارم گـرم صدلـشـکـرازخـوبـان بـه قـصـد دل کمـیـن سازنـد بـحـمـــداللهِ وَ الـْمـنـّة بـُـتـی لـشـکـر شـکـن دارم سـزد کـز خـاتـم لـعـلـش زنـم لاف سـُلـیـمـانـی چـو اسـم اعـظـمـم بـاشـد ، چـه بـاک از اهـرمـن دارم الا ای پـیـر فـرزانـه مـکـن عـیـبــم ز مـیــخـانــه کـه مـن در تـرک پـیـمـانـه دلـی پـیـمـان شـکـن دارم خـدا را ای رقیـب امـشـب زمـانـی دیـده بـر هـم نـِـه کـه مـن بـا لـعـل خـامـوشـش نـهـانی صـد سخـن دارم چـو در گلـزار اقـبـالـش خـرامـانـم بـحـمـد الله نـه مـیـل لالـه و نـسـریـن نـه بـرگ نـسـتـرن دارم به رنـدی شـُهـره شد حـافـــظ میـان همدمان لیکن چـه غـم دارم که در عـالـم قـوام الـدّیـن حـسـن دارم حضرت حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
«به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم»
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
حضرت حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بیغلط باشد که حافظ داد تلقینم
برچسبها: حافظ
برچسبها: حافظ