بهترین اشعار برای تو که نیستی
به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی
آن قدر به این سو نیامدی تا از سیلاب بهاره ی عمر تو رودخانه عریض تر شد بعد از ماه گرفتگی، حتی از روشنی شب های شعر ازوعده ی دیدار هم گریختی من مانده ام و تنگ غروب و چهره های بیگانه عشاق که درسایه ی افراها یکدیگر را می بوسند در آن طرف رود تو کم رنگ شدی همراه گوزن ها، مارال ها، سبز قباها و سنت کوچ در جان تو اوج می گیرد ای کولی محمد علی سپانلو این عینک سیاهت را بردار دلبرم این جا کسی تو را نمی شناسد هر شب شب تولد توست و چشم روشنی هیجان است در چشم های ما از ژرفنای آینه ی روبه رو خورشید کوچکی را انتخاب کن و حلقه کن به انگشتت یا نیمتاج روی موی سیاهت فرقی نمی کند ، در هر حال این جا تو را با نام مستعار شناسایی کردند نامی شبیه معشوق لطفا آهوی خسته را که به این کافه سرکشید و پوزه روی ساق تو می ساید با پنجه ی لطیف نوازش کن محمد علی سپانلو
برچسبها: محمد علی سپانلو
برچسبها: محمد علی سپانلو