بهترین اشعار برای تو که نیستی
به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی
كوه هایی چه بلند در گلستانه چه بوی علفی می آید من در این آبادی پی چیزی می گردم پی خوابی شاید پی نوری ریگی لبخندی پشت تبریزیها غفلت پاكی بود كه صدایم می زد پای نیزاری ماندم باد می آمد گوش می دادم چه كسی بامن حرف می زد سوسماری لغزید راه افتادم یونجه زاری سر راه بعد جالیز خیار بوته های گل رنگ و فراموشی خاك لب آبی گیوه ها را كندم و نشستم پاها در آب من چه سبزم امروز و چه اندازم تنم هوشیارم نكند اندوهی سر رسد از سر كوه چه كسی پشت درختان است هیچ می چرد گاوی در كوه ظهر تابستان است سایه ها می دانند كه چه تابستانی است سایه هایی بی لك گوشه ای روشن و پاك كودكان احساس جای بازی اینجاست زندگی خالی نیست مهربانی هست سیب هست ایمان هست آری تا شقایق هست زندگی باید كرد در دل من چیزیست مثل یك بیشه نور مثل خواب دم صبح و چنان بی تابم كه دلم می خواهد بدوم تاته دشت بروم تا سر كوه دور ها آوایی است كه مرا می خواند... سهراب سپهری قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب. دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند. قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید، همچنان خواهم راند. نه به آبیها دل خواهم بست نه به دریا-پریانی که سر از خاک به در میآرند و در آن تابش تنهایی ماهیگیران میفشانند فسون از سر گیسوهاشان. همچنان خواهم راند. همچنان خواهم خواند: "دور باید شد، دور." مرد آن شهر اساطیر نداشت. زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود. هیچ آیینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد. چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود. دور باید شد، دور. شب سرودش را خواند، نوبت پنجرههاست. همچنان خواهم خواند. همچنان خواهم راند. پشت دریاها شهری است که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است. بامها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری مینگرند. دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است. مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند که به یک شعله، به یک خواب لطیف. خاک، موسیقی احساس تو را میشنود و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد. پشت دریاها شهری است که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است. شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند. پشت دریاها شهری است! قایقی باید ساخت. سهراب سپهری و اینک، شاخه ی نزدیک! از سر انگشتم پروا مکن. بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست، عطش آشنایی است. درخشش میوه! درخشان تر وسوسه ی چیدن در فراموشی دستم پوسید دورترین آب ریزش خود را به راهم فشاند پنهان ترین سنگ سایه اش را به پایم ریخت. و من، شاخه ی نزدیک! از آب گذشتم، از سایه بدر رفتم رفتم، غرورم را بر ستیغ عقاب – آشیان شکستم و اینک، در خمیدگی فروتنی، به پای تو مانده ام. خم شو، شاخه ی نزدیک! سهراب سپهری صدای تو خوب است صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید در ابعاد این عصر خاموش من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد و خاصیت عشق این است سهراب سپهری تقدیم به آسمان عزیز در فلق بود که پرسید سوار.
برچسبها: سهراب سپهری
برچسبها: سهراب سپهری
برچسبها: سهراب سپهری
برچسبها: سهراب سپهری
لطفا برای دیدن ادامه مطلب اینجا کلیک کنید
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
“نرسیده به درخت،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در میآرد،
پس به سمت گل تنهایی میپیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست.”
برچسبها: سهراب سپهری