بهترین اشعار برای تو که نیستی  

به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک اسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی .

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

ساعت چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصلها را میدانم

و حرف لحظه ها را میفهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک ، خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد میآمد

در کوچه باد میآمد

و من به جفت گیری گلها میاندیشم

به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون

و این زمان خسته ی مسلول

و مردی از کنار درختان خیس می گذرد

مردی که رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش

بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

تکرار می کنند

-سلام

– سلام

و من به جفت گیری گل ها میاندیشم

در آستانه فصلی سرد

در محفل عزای آینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و این غروب بارور شده از دانش سکوت

چگونه می شود به آن کسی که میرود اینسان

صبور ،

سنگین ،

سرگردان .

فرمان ایست داد .

چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت

زنده نبوده است.

در کوچه باد میاید

کلاغهای منفرد انزوا

در باغهای پیر کسالت میچرخند

و نردبام

چه ارتفاع حقیری دارد .

آنها ساده لوحی یک قلب را

با خود به قصر قصه ها بردند

و اکنون دیگر

دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست

و گیسوان کودکیش را

در آبهای جاری خواهد رخت

و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است

در زیر پالگد خواهد کرد؟

ای یار ، ای یگانه ترین یار

چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند .

انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده ها

نمایان شدند

انگار از خطوط سبز تخیل بودند

آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند

انگار

آن شعله های بنفش که در ذهن پاک پنجره ها میسوخت

چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود .

در کوچه ها باد میامد

این ابتدای ویرانیست آن روز هم که د ست های تو ویران شد

باد میآمد

ستاره های عزیز

ستاره های مقوایی عزیز

وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن میگیرد

دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه

آورد ؟

ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه

خورشید بر تباهی اجاد ما قضاوت خواهد کرد .

من سردم است

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

ای یار ای یگانه ترین یار ” آن شراب مگر چند ساله بود ؟ ”

نگاه کن که در اینجا

زمان چه وزنی دارد

و ماهیان چگونه گوشت های مرا میجوند

چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟

من سردم است و میدانم که از تمامی   اوهام سرخ یک شقایق وحشی

ز چند قطره خون

چیزی بجا نخواهد ماند .

خطوط را رها خواهم کرد

و همچنین   شمارش اعداد را رها خواهم کرد

و از میان شکل های هندسی محدود

به پهنه های حسی وسعت چناه خواهم برد

من عریانم ، عریانم ، عریانم

مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم

و زخم های من همه از عشق است

از عشق ، عشق ، عشق .

من این جزیره ی  سرگردان را

از انقلاب اقیانوس

و انفجار کوه گذر داده ام

و تکه  تکه شدن ، راز آن وجود متحدی بود

که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد .

سلام ای شب معصوم !

سلام ای شبی که چشم های  گرگ های بیابان را

به حفره های استخوانی ایمان  و اعتماد بدل میکنی

ودر کنار جویبارهای تو ، ارواح بیدها

ارواح مهربان تبرها را میبویند

من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها میآیم

و این جهان به لانه ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست

که همچنان که ترا میبوسند

در ذهن خود طناب دار ترا میبافند

سلام ای شب معصوم

میان پنجره و دیدن

همیشه فاصله ایست

چرا نگاه نکردم ؟

مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد

چرا نگاه نکردم ؟

انگار مادرم گریسته بود آن شب

آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت

آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم

آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود ،

و آن کسی که نیمه ی من بود ، به درون نطفه ی من بازگشته بود

، و من در آینه میدیدش

که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود

و ناگهان صدایم کرد

و من عروس خوشه های اقاقی شدم

.انگار مادرم گریسته بود آن شب

چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه مسدود سر کشید

چرا نگاه نکردم ؟

تمام لحظه های سعادت میدانستند

که دستهای تو ویران خواهد شد

و من نگاه نکردم

تا آن زمان که پنجره ی ساعت

گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

و من به ان زن کوچک بر خوردم

که چشمهایش ، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند

و آنچنان که در تحرک رانهایش میرفت

گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا

با خود بسوی بستر میبرد

آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟

آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟

و شمعدانی ها را

در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟

آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟

آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟

به مادرم گفتم : ” دیگر تمام شد ”

گفتم :” همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم ”

انسان پوک

انسان پوک پر از اعتماد

نگاه کن که دندانهایش

چگونه وقت جویدن سرود میخوانند

و چشمهایش

چگونه وقت خیره شدن میدرند

و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد :

صبور ،

سنگین ،

سرگردان…

در ساعت  چهار

در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش

بالا خزیده اند

و در شقیقه های منقلبش ان هجای خونین را

تکرارمی کند

سلام

سلام

آیا تو

هرگز آن چهار لاله ی آبی را

بوییده ای ؟

زمان گذشت

زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد

شب پشت شیشیه های پنجره سر میخورد

و با زبان سردش

ته مانده های روز رفته را به درون میکشد

من از کجا میآیم ؟

من از کجا میآیم ؟

که اینچنین به بوی شب آغشته ام ؟

هنوز خاک مزارش تازه ست

مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم……

چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار

چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی

چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را میبستی

و چلچراغها را

از ساق های سیمی میچیدی

و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق میبردی

تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب

مینشست

و آن ستاره ها مقوایی

. به گرد لایتناهی میچرخیدند

چرا کلام را به صدا گفتند؟

چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند !

چرا نوازش را

به حجب گیسوان باکرگی بردند؟

نگاه کن که در اینجا

چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت

و با نگاه نواخت

و با نوازش از رمیدن آرامید

به تیرهای توهم

مصلوب گشته است

و به جای پنج شاخه ی انگشتهای تو

که مثل پنج حرف حقیقت بودند

چگونه روی گونه او مانده ست

سکوت چیست ، چیست ، ای یگانه ترین یار ؟

سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته

من از گفتن میمانم ، اما زبان گنجشکان

زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست .

زبان گنجشکان یعنی : بهار . برگ . بهار .

زبان گنجشکان یعنی : نسیم . عطر . نسیم

زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد .

این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت

بسوی لحظه توحید میرود

و ساعت همیشگیش را

با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند .

این کیست این کسی که بانگ خروسان را

آغاز قلب روز نمیداند

آغز بوی ناشتایی میداند

این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد

و در میان جامه های عروسی پوسیده ست .

پس آفتاب سرانجام

در یک زمان واحد

بر هر دو قطب ناامید نتابید .

تو از طنین کاشی آبی تهی شدی .

و من چنان پرم که روی صدایم نماز میخوانند …

جنازه های خوشبخت

جنازه های ملول

جنازه های ساکت متفکر

جنازه های خوش بر خورد ،خوش پوش ، خوش خوراک

در ایستگاه های وقت های معین

و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت

شهرت خرید میوه های فاسد بیهودگی و   ….

آه ،

چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند

واین صدای سوت های توقف

در لحظه ای که باید ، باید ، باید

مردی به زیر چرخ های زمان له شود

مردی که از کنار درختان خیس میگذرد….

من از کجا میآیم؟

به مادرم گفتم :”دیگر تمام شد.”

گفتم :” همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم.”

سلام ای غرابت تنهایی

اتاق را به تو تسلیم میکنیم

چرا که ابرهای تیره همیشه

پیغمبران آیه های تازه تطهیرند

و در شهادت یک شمع

راز منوری است که آن را

آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند.

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل

به داس های واژگون شده ی بیکار

و دانه های زندانی .

نگاه کن که چه برفی میبارد….

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان

که زیر بارش یکریز برف مدفون شد

و سال دیگر ، وقتی بهار

با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود

و در تنش فوران میکنند

فواره های سبز ساقه های سبک بار

شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد…


فروغ فرخزاد


برچسب‌ها: فروغ
نوشته شده در ۱۳۹۵/۱۰/۰۶ساعت 16:57 توسط آدم برفی| |

من به مردی وفا نمودم و او

                               پشت پا زد به عشق و امیدم

هر چه دادم به او حلالش باد

                               غیر از آن دل که مفت بخشیدم

 

دل من کودکی سبکسر بود

                               خود ندانم چگونه رامش کرد

او که می گفت دوستت دارم

                               پس چرا زهر غم بجامش کرد

 

اگر از شهد آتشین لب من

                               جرعه ای نوش کرد و شد سرمست

حسرتم نیست زآنکه این لب را

                               بوسه های نداده بسیار است

 

باز هم در نگاه خاموشم

                               قصه های نگفته ای دارم

باز هم چون به تن کنم جامه

                               فتنه های نهفته ای دارم

 

باز هم می توان به گیسویم

                               چنگی از روی عشق ومستی زد

باز هم می توان در آغوشم

                               پشت پا بر جهان هستی زد

 

باز هم می دود به دنبالم

                               دیدگانی پر از امید و نیاز

باز هم با هزار خواهش گنگ

                               می دهندم بسوی خویش آواز

 

باز هم دارم آنچه را که شبی

                               ریختم چون شراب در کامش

دارم آن سینه را که او می گفت

                               تکیه گاهیست بهر آلامش

 

زانچه دادم به او مرا غم نیست

                               حسرت و اضطراب و ماتم نیست

غیر از آن دل که پر نشد جایش

                               بخدا چیز دیگرم کم نیست

 

کو دلم کو دلی که برد و نداد

                               غارتم کرده، داد می خواهم

دل خونین مرا چکار آید

                               دلی آزاد و شاد می خواهم

 

دگرم آرزوی عشقی نیست

                               بی دلان را چه آرزو باشد

دل اگر بود باز می نالید

                               که هنوزم نظر باو باشد

 

او که از من برید و ترکم کرد

                               پس چرا پس نداد آن دل را

وای بر من که مفت بخشیدم

                               دل آشفته حال غافل را

 

فروغ فرخزاد


برچسب‌ها: فروغ
نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۰۷ساعت 1:44 توسط آدم برفی| |

ای شب از رويای تو رنگين شده

                             سينه از عطر توام سنگين شده

ای به روی چشم من گسترده خويش

                              شاديم بخشيده از اندوه بيش

همچو بارانی که شويد جسم خاک

                              هستيم زآلودگی ها کرده پاک

 

ای تپش های تن سوزان من

                              آتشی در سايهء مژگان من

ای ز گندم زارها سرشارتر

                              ای ز زرين شاخه ها پر بارتر

ای در بگشوده بر خورشيدها

                              در هجوم ظلمت ترديدها

با توام ديگر ز دردی بيم نيست

                              هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست

 

ای دل تنگ من و اين بار نور؟

                              های هوی زندگی در قعر گور؟

 

ای دو چشمانت چمنزاران من

                              داغ چشمت خورده بر چشمان من

پيش از اينت گر که در خود داشتم

                              هرکسی را تو نمی انگاشتم

 

درد تاريکيست درد خواستن

                              رفتن و بيهوده خود را کاستن

سر نهادن بر سيه دل سينه ها

                              سينه آلودن به چرک کينه ها

در نوازش، نيش ماران يافتن

                              زهر در لبخند ياران يافتن

زر نهادن در کف طرارها

 

آه، ای با جان من آميخته

                              ای مرا از گور من انگيخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان

                              آمده از دور دست آسمان

جوی خشک سينه ام را آب تو

                              بستر رگهايم را سيلاب تو

در جهانی اينچنين سرد و سياه

                              با قدمهايت قدمهايم براه

 

ای به زير پوستم پنهان شده

                              همچو خون در پوستم جوشان شده

گيسويم را از نوازش سوخته

                              گونه هام از هرم خواهش سوخته

آه، ای بيگانه با پيرهنم

                              آشنای سبزه واران تنم

آه، ای روشن طلوع بی غروب

                              آفتاب سرزمين های جنوب

آه، آه ای از سحر شاداب تر

                              از بهاران تازه تر سيراب تر

عشق ديگر نيست اين، اين خيرگيست

                              چلچراغی در سکوت و تيرگيست

عشق چون در سينه ام بيدار شد

                              از طلب پا تا سرم ايثار شد

 

اين دگر من نيستم، من نيستم

                              حيف از آن عمری که با من زيستم

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات

                              خيره چشمانم به راه بوسه ات

ای تشنج های لذت در تنم

                              ای خطوط پيکرت پيرهنم

آه  می خواهم که بشکافم ز هم

                              شاديم يک دم بيالايد به غم

آه، می خواهم که برخيزم ز جای

                              همچو ابری اشک ريزم های های

 

اين دل تنگ من و اين دود عود ؟

                              در شبستان، زخمه های چنگ و رود ؟

اين فضای خالي و پروازها؟

                              اين شب خاموش و اين آوازها؟

 

ای نگاهت لای لائی سِحر بار

                              گاهوار کودکان بيقرار

ای نفسهايت نسيم نيمخواب

                              شسته از من لرزه های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای من

                              رفته تا اعماق دنيا های من

 

ای مرا با شور شعر آميخته

                              اينهمه آتش به شعرم ريخته

چون تب عشقم چنين افروختی

                              لاجرم شعرم به آتش سوختی

 

فروغ فرخزاد


برچسب‌ها: فروغ
نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۵/۱۵ساعت 14:3 توسط آدم برفی| |

نگاه کُن که غم درون دیده‌ام

چگونه قطره قطره آب می‌شود

چگونه سایۀ سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می‌شود

نگاه کُن

تمام هستی‌ام خراب می‌شود

شراره‌ای مرا به کام می‌کشد

مرا به اوج می‌بَرد

مرا به دام می‌کِشد

نگاه کُن

تمام آسمانِ من

پُر از شهاب می‌شود

 

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده‌ای مرا کنون به زورقی

ز عاج‌ها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دل‌نواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

 

به راه پُرستاره می‌کشانی‌ام

فراتر از ستاره می‌نشانی‌ام

نگاه کُن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ‌رنگ ساده دل

ستاره‌چین برکه‌های شب شدم

 

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه‌های آسمان

کنون به گوش من دوباره می‌رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کُن که من کجا رسیده‌ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان

 

کنون که آمدیم تا به اوج‌ها

مرا بشوی با شراب موج‌ها

مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات

مرا بخواه در شبان دیر پا

مرا دگر رها مکُن

مرا از این ستاره‌ها جدا مکُن

 

نگاه کُن که موم شب به راه ما

چگونه قطره قطره آب می‌شود

صراحی سیاه دیدگان من

به لای‌لای گرم تو

لبالب از شراب خواب می‌شود

به روی گاهواره‌های شعر من

نگاه کُن

تو می‌دمی و آفتاب می‌شود

 

فروغ فرخ‌زاد
از مجموعۀ «تولدی دیگر»


برچسب‌ها: فروغ
نوشته شده در ۱۳۹۱/۱۰/۱۰ساعت 0:57 توسط آدم برفی| |

آه ای زندگی منم که هنوز

                         با همه پوچی از تو لبریزم

نه به فکرم که رشته پاره کنم

                         نه بر آنم که از تو بگریزم

همه ذرات جسم خاکی من

                         از تو ای شعر گرم در سوزند

آسمانهای صاف را مانند

                         که لبالب ز باده ی روزند

با هزاران جوانه می خواند

                         بوته نسترن سرود ترا

هر نسیمی که می وزد در باغ

                         می رساند به او درود ترا

من ترا در تو جستجو کردم

                         نه در آن خوابهای رویایی

در دو دست تو سخت کاویدم

                         پر شدم پر شدم ز زیبایی

پر شدم از ترانه های سیاه

                         پر شدم از ترانه های سپید

از هزاران شراره های نیاز

                         از هزاران جرقه های امید

حیف از آن روزها که من با خشم

                         به تو چون دشمنی نظر کردم

پوچ پنداشتم فریب ترا

                         ز تو ماندم ترا هدر کردم

غافل از آنکه تو به جایی و من

                         همچو آبی روان که در گذرم

گمشده درغبار شون زوال

                         ره تاریک مرگ می سپرم

آه ای زندگی من آینه ام

                         از تو چشمم پر از نگاه شود

ورنه گر مرگ بنگرد در من

                         روی آینه ام سیاه شود

عاشقم عاشق ستاره صبح

                         عاشق ابرهای سرگردان

عاشق روزهای بارانی

                         عاشق هر چه نام توست بر آن

می مکم با وجود تشنه خویش

                         خون سوزان لحظه های ترا

                                                آنچنان از تو کام میگیرم

 

فروغ فرخزاد


برچسب‌ها: فروغ
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۹/۱۲ساعت 0:12 توسط آدم برفی| |

جمعه ساکت

جمعه متروک

جمعه چون کوچه های کهنه ، غم انگیز

جمعه اندیشه های تنبل بیمار

جمعه خمیازه های موذی کشدار

جمعه بی انتظار

جمعه تسلیم

 

خانه خالی

خانه دلگیر

خانه در بسته بر هجوم جوانی

خانه تاریکی و تصور خورشید

خانه تنهایی و تفأل و تردید

خانه پرده ، کتاب ، گنجه ، تصاویر

 

آه ، چه آرام و پر غرور گذر داشت

زندگی من چو جویبار غریبی

در دل این جمعه های ساکت متروک

در دل این خانه های خالی دلگیر

آه ، چه آرام و پر غرور گذر داشت ....

 

 

فروغ فرخزاد


برچسب‌ها: فروغ
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۴/۱۲ساعت 10:2 توسط آدم برفی| |

من خواب ديده ام که کسي مي آيد

من خواب يک ستاره ي قرمز ديده‌ام

و پلک چشمم هي مي پرد

و کفشهايم هي جفت مي شوند

                 و کور شوم

                         اگر دروغ  بگويم

من خواب آن ستاره ي قرمز را

                   وقتي  که خواب نبودم ديده ام

کسي مي آيد

کسي مي آيد

کسي ديگر

کسي بهتر

کسي که مثل هيچکس نيست،

          


برچسب‌ها: فروغ
لطفا برای دیدن ادامه مطلب اینجا کلیک کنید
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۳/۰۹ساعت 8:40 توسط آدم برفی| |

 

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم

                      و

                             انگشتانم را

                                             بر پوست کشیده ی شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغهای رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب

                      معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی ست

 

فروغ فرخزاد


برچسب‌ها: فروغ
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۳/۰۴ساعت 12:23 توسط آدم برفی| |

من خواب دیدم که کسی می آید

من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام

وپلک چشمم هی میپرد

و کفش هایم جفت میشود وکور شوم اگر دروغ بگویم 

من خواب آن ستاره ی قرمز را

وقتی خواب نبوده ام دیدام

کسی می آید

کسی که مثل هیچ کس نیست.

 

فروغ فرخزاد


برچسب‌ها: فروغ
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۲/۳۱ساعت 11:53 توسط آدم برفی| |

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد

در بهاري روشن از امواج نور

در زمستاني غبار آلود ودور

 يا خزاني خالي از فريادو شور

 مرگ من روزي فراخواهد رسيد


برچسب‌ها: فروغ
لطفا برای دیدن ادامه مطلب اینجا کلیک کنید
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۲/۳۱ساعت 11:46 توسط آدم برفی| |

من از نهایت شب حرف میزنم

من از نهایت تاریکی

                      و از نهایت شب حرف میزنم

اگر به خانه من آمدی

 برای من ای مهربان

چراغ بیاور

           و یک دریچه

                         که از آن  

                                    به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم
 

فروغ فرخزاد


برچسب‌ها: فروغ
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۲/۱۴ساعت 4:5 توسط آدم برفی| |

آه ای زندگی منم كه هنوز
                              با همه پوچی از تو لبریزم

نه به فكرم كه رشته پاره كنم
                             نه بر آنم كه از تو بگریزم


همه ذرات جسم خاكی من
                             از تو، ای شعر گرم، در سوزند

آسمانهای صاف را مانند
                             كه لبالب ز باده روزند


برچسب‌ها: فروغ
لطفا برای دیدن ادامه مطلب اینجا کلیک کنید
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۲/۱۳ساعت 0:30 توسط آدم برفی| |

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

 فروغ فرخزاد


برچسب‌ها: فروغ
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۱/۳۰ساعت 16:17 توسط آدم برفی| |