بهترین اشعار برای تو که نیستی
به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی
باید که ز داغم خبری داشته باشد هر مرد که با خود جگری داشته باشد حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش در لشکر دشمن پسری داشته باشد حالم چو درختی است که یک شاخه نا اهل بازیچه ی دست تبری داشته باشد سخت است پیمبر شده باشی و ببینی فرزند تو دین دگری داشته باشد آویخته از گردن من شاه کلیدی این کاخ کهن بی که دری داشته باشد سردرگمی ام داد گره در گره اندوه خوشبخت کلافی که سری داشته باشد ! حسین جنتی دوستانت را شمردم، دشمنانت بیشتر! شاعر از فکرت حذر کن، از زبانت بیشتر! لقمه ی معنی چنان بردار تا وقت سخن، از حدود عقل نگشاید ، دهانت بیشتر! گر نفهمی معنی زنهار یاران ، دور نیست، پوستت می فهمد این را، استخوانت بیشتر! سنگ می اندازی و " بازی نه این است" ای رفیق چون که بار شیشه داری در دکانت بیشتر! من نمی گویم رهاکن! من نمی گویم نگو! فکر شعرت باش ، اما فکر نانت بیشتر! ********** جان نکردی چاشنی، تیرت همینجا اوفتاد! جز همین حد را نمی داند کمانت بیشتر حال می باید به پاهایت بیاموزی که نیست، از گلیم پاره ای طول جهانت بیشتر!! حسین جنتی
برچسبها: حسین جنتی
برچسبها: حسین جنتی