بهترین اشعار برای تو که نیستی
به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟ ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟ بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را کِی ام مجال کنار تو دست خواهد داد که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را مباد روزی چشم من ای چراغ امید که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود مگر صبا برساند به من هوای تو را چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را سزای خوبی نو بر نیامد از دستم زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را به پایداری آن عشق سربلندم قسم که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را هوشنگ ابتهاج آینه ی دل مرا همدم آه می کند شاهد سرمدی تویی وین دل سالخورده من عشق هزار ساله را بر تو گواه می کند ای مه و مهر روز و شب آینه دار حُسنِ تو حُسن، جمال خویش را در تو نگاه می کند دل به امید مرهمی کز تو به خسته ای رسد ناله به کوه می برد، شکوه به ماه می کند باد خوشی که می وزد از سر موج باده ات کوه گران غصه را چون پر کاه می کند آن که به رسم کجروان سر ز خط تو می کشد هر رقمی که می زند نامه سیاه می کند مایه ی عیش و خوش دلی در غم اوست سایه جان آن که غمش نمی خورد عمر تباه می کند هوشنگ ابتهاج ( ه . ا . سایه ) وین آتش خندان را با صبح برانگیزم گر سوختنم باید افروختنم باید ای عشق یزن در من کز شعله نپرهیزم صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم چون خشم رخ افزود در صاعقه آویزم ای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم هوشنگ ابتهاج دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان چرا که آن گل خندان چنین روا دانست صفای خاطر آیینه دار ما را باش که هر چه دید غبار غمش صفا دانست گرم وصال نبخشند خوشدلم به خیال که دل به درد تو خو کرد و این دوا دانست تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست ز چشم سایه خدا را قدم دریغ مدار که خاک راه تو را عین توتیا دانست هوشنگ ابتهاج ( سایه ) چراغ خلوت این عاشق کهن باشی به سان سبزه پریشان سرگذشت شبم نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی تو یار خواجه نگشتی به صد هنر هیهات که بر مراد دل بی قرار من باشی تو را به آینه داران چه التفات بود چنین که شیفته حسن خویشتن باشی دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق و گرنه از تو نیاید که دلشکن باشی وصال آن لب شیرین به خسروان دادند تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی زچاه غصه رهایی نباشدت هرچند به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی خموش سایه که فریاد بلبل از خامی است چو شمع سوخته آن به که بی سخن باشی هوشنگ ابتهاج ( سایه ) چو آهوی تشنه پیِ تو دویدم دوان دوان تا لبِ چشمه رسیدم نشانه ای از نی و نغمه ندیدم تو ای پری کجایی؟ که رخ نمی نمایی از آن بهشت پنهان دری نمی گشـایی من همه جا،پی ِ تو گشته ام از مَه و مِهر،نشان گرفته ام بوی تو را،زِ گُل شنیده ام دامنِ گــــــل،از آن گرفته ام تو ای پری کجایی؟ که رخ نمی نمایی از آن بهشت پنهان دری نمی گشایی دلِ من،سرگشته ی توست نفســم؛آغشته ی توست به باغِ رویاها،چو گُلت بویم در آب و آئینه،چو مَهت جویم تو ای پری کجـــــــایی در این شبِ یلدا،ز پی ات پویم به خواب و بیداری،سخنت گویم تو ای پری کجـــــــایی مَـــــه و ستاره دردِ من می دانند که همچو من پیِ تو سرگردانند شبــــی کنارِ چشمــه پیدا شـــــو میانِ اشــکِ من چو گل وا شو تو ای پری کجایی؟ که رخ نمی نمایی از آن بهشت پنهان دری نمی گشایی هوشنگ ابتهاج (سایه) مگر به کوی تو این ابرها ببارندم مرا که مست توام این خمار خواهد کشت نگاه کن که به دست که میسپارندم؟ مگر در این شب دیر انتظار عاشق کُش به وعده های وصال تو زنده دارندم غمی نمی خورد ایام و جای رنجش نیست هزار شکر که بی غم نمی گذارندم سَری به سینه فرو برده ام مگر روزی چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه غم شکسته دلانم که می گسارندم من آن ستاره ی شبزنده دار امیدم که عاشقان تو تا صبح می شمارندم چه جای خواب که هر شب محصلان فراق خیال روی تو بر دیده می گمارندم هنوز دست نشسته ست غم ز خون دلم چه نقش ها که ازین دست می نگارندم کدام مست، می از خون سایه خواهدکرد که همچو خوشه ی انگور می فشارندم هوشنگ ابتهاج بخت و کام جاودانه با من است تو بهار دلکشی و من چو باغ شور و شوق صد جوانه با من است یاد دلنشینت ای امید جان هر کجا روم روانه با من است ناز نوشخند صبح اگر توراست شور گریه ی شبانه با من است برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست رقص و مستی و ترانه با من است گفتمش مراد من به خنده گفت لابه از تو و بهانه با من است گفتمش من آن سمند سرکشم خنده زد که تازیانه با من است هر کسش گرفته دامن نیاز ناز چشمش این میانه با من است خواب نازت ای پری ز سر پرید شب خوشت که شب فسانه با من است ه.ا.سایه خوشا شما که جهان میرود به کام شما در این هوا چه نفسها پر آتش است و خوش است که بوی عود دل ماست در مشام شما تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید کز آتش دل ما پخته گشت خام شما فروغ گوهری از گنج خانه ی شب ماست چراغ صبح که برمیدمد ز بام شما ز صدق آینه کردار صبحخیزان بود که نقش طلعت خورشید یافت شام شما زمان به دست شما میدهد زمام مراد از آنکه هست به دست خرد زمام شما همای اوج سعادت که میگریخت ز خاک شد از امان زمین دانهچین دام شما به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد که چون سمند زمین، شد ستاره رام شما به شعر «سایه» در آن بزمگاه آزادی طرب کنید که پر نوش باد جام شما ه.ا.سایه - هوشنگ ابتهاج چشم گریان تو نازم ، حال دیگرگون ببین گریه ی لیلی کنار بستر مجنون ببین بر نتابید این دل نازک غم هجران دوست یارب این صبر کم و آن محنت افزون ببین مانده ام با آب چشم و آتش دل ، ساقیا چاره ی کار مرا در آب آتشگون ببین رشکت آمد ناز و نوش گل در آغوش بهار ای گشوده دست یغمای خزان ، اکنون ببین سایه ! دیگر کار چشم و دل گذشت از اشک و آه تیغ هجران است اینجا ، موج موج خون ببین هوشنگ ابتهاج تقدیم به سارا صبای عزیز من خامشم این ترانه از توست آن بانگ بلند صبحگاهی وین زمزمه ی شبانه از توست من انده خویش را ندانم این گریه ی بی بهانه از توست ای آتش جان پاکبازان در خرمن من زبانه از توست افسون شده ی تو را زبان نیست ور هست همه فسانه از توست کشتی مرا چه بیم دریا ؟ طوفان ز تو و کرانه از توست گر باده دهی و گرنه ، غم نیست مست از تو ، شرابخانه از توست می را چه اثر به پیش چشمت ؟ کاین مستی شادمانه از توست پیش تو چه توسنی کند عقل ؟ رام است که تازیانه از توست من می گذرم خموش و گمنام آوازه ی جاودانه از توست چون سایه مرا ز خاک برگیر کاینجا سر و آستانه از توست هوشنگ ابتهاج ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل چنین که پیش دل دیر آشنای تو میرم ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم یکی هر آنچه توانی جفا به سایه ی بی دل مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم هوشنگ ابتهاج . سایه از خواب با گريه پا شدم دستم هنوز در گردن بلند تو آويخته ست و عطر گيسوان سياه تو با لبم آميخته ست ديدار شد ميسر و با گريه پا شدم هوشنگ ابتهاج به درون آمدم و پنجره ها رابستم باد با شاخه در آويخته بود من در اين خانه تنها تنها غم عالم به دلم ريخته بود ناگهان حس کردم که کسي آنجا بيرون در باغ در پس پنجره ام مي گريد صبحگاهان شبنم مي چکيد از گل سيب هوشنگ ابتهاج دراین سرای بی کسی کسی به در نمی زند به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند دل خراب من دگر خراب تر نمی شود که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟ برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند هوشنگ ابتهاج چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی هوشنگ ابتهاج به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم ز کویت عاقبت با دامنی خونین جگر رفتم حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم ندانستم که تو کی آمدی ای دوست، کی رفتی به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت بلی رفتم ولی هر جا که رفتم دربدر رفتم به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من ازین ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم تو رشک آفتابی، کی به دست سایه می ایی دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم هوشنگ ابتهاج فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت هوشنگ ابتهاج بود که بار دگر بشنوم صدای تو را؟ بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم ز بعد این همه تلخی که میکشد دل من کیام مجال کنار تو دست خواهد داد مباد روزیِ چشمِ من ای چراغ امید دلِ گرفتهی ما کی چو غنچه باز شود ز روی خوب تو برخوردهام٬ خوشا دل من سزای خوبی تو برنیامد از دستم به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم به پایداری آن عشق سربلند قسم هوشنگ ابتهاج امشب به قصه ی دل من گوش میکنی فردا مرا چو قصه فراموش میکنی این دُر همیشه در صدف روزگار نیست می گویمت ولی توکجا گوش میکنی دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت ای ماه با که دست در آغوش میکنی در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست هشیار و مست را همه مدهوش میکنی می جوش می زند به دل خم بیا ببین یادی اگر ز خون سیاووش میکنی گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت بهتر ز گوهری که تو در گوش میکنی جام جهان ز خون دل عاشقان پر است حرمت نگاه دار اگرش نوش میکنی سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع زین داستان که با لب خاموش مکنی هوشنگ ابتهاج شعر را با صدای شاعر اینجا گوش دهید چه فکر میکنی؟ که بادبان شکسته زورق به گل نشسته ای است زندگی؟ در این خراب ریخته که رنگ عافیت از او گریخته به بن رسیده راه بستهای است زندگی؟ چه سهمناک بود سیل حادثه که همچو اژدها دهان گشود زمین و آسمان ز هم گسیخت ستاره خوشه خوشه ریخت و آفتاب در کبود درههای آب غرق شد من چه گویم كه كسی را به سخن حاجت نیست خفتگان را به سحرخوانی من حاجت نیست این شب آویختگان را چه ثمر مژده ی صبح ؟ مرده را عربده ی خواب شكن حاجت نیست ای صبا مگذر از اینجا ، كه درین دوزخ روح خاك ما را به گل و سرو و سمن حاجت نیست در بهاری كه بر او چشم خزان می گرید به غزل خوانی مرغان چمن حاجت نیست لاله را بس بود این پیرهن غرقه به خون كه شهیدان بلا را به كفن حاجت نیست قصه پیداست ز خاكستر خاموشی ما خرمن سوختگان را به سخن حاجت نیست سایه جان ! مهر وطن كار وفاداران است بادساران هوارا به وطن حاجت نیست با من بی کس تنها شده ، یارا تو بمان هوشنگ ابتهاج نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد زهی امید که کامی از آن دهان می جست زهی خیال که دستی در آن کمر می زد دریچه ای به تماشای باغ وا می شد دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد تمام شب به خیال تو رفت و ، می دیدم که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد هوشنگ ابتهاج برسان باده که غم روی نمود ای ساقی این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی حالیا نقش دل ماست در ایینه ی جام تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی دیدی آن یار که بستیم صد امید در او چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی تشنه ی خون زمین است فلک ، وین مه نو کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی حق به دست دل من بود که در معبد عشق سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی این لب و جام پی گردش می ساخته اند ورنه بی می و لب جام چه سود ای ساقی در فروبند که چون سایه در این خلوت غم با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی هوشنگ ابتهاج ما قصه ی دل جز به بر یار نبردیم و ز یار شکایت سوی اغیار نبردیم معلوم نشد صدق دل و سر محبت ما را چه غم سود و زیان است که هرگز سودای تو را برسر بازار نبردیم با حسن فروشان بهل این گرمی بازار ما یوسف خود را به خریدارنبردیم ای دوست که آنصبح دل افروز خوشت باد یاد آر که ما جان ز شب تار نبردیم سرسبزی آن خرمن گل باد اگر چند از باغ تو جز سرزنش خار نبردیم بی رنگی ام از چشم تو انداخت اگر نه کی خون دلی بود که در کار نبردیم تا روشنی چشم و دل سایه از آن روست از اینه ای منت دیدار نبردیم هوشنگ ابتهاج حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیست این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر انتظار مددی از کرم باران نیست به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست رنج دیرینه انسان به مداوا نرسید علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد هر تنک حوصله را طاقت این طوفان نیست " سایه " صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست هوشنگ ابتهاج برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست این قافله از قافله سالار خراب است اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست هوشنگ ابتهاج همان یگانه ی حسنی اگر چه پنهانی هوشنگ ابتهاج نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد بود ایا که ز دیوانه ی خود یاد کند سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش هوشنگ ابتهاج دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن هوشنگ ابتهاج شکسته وارم و دارم دلی درست هنوز هوشنگ ابتهاج بازم به سر زد امشب ای گل هوای رویت هوشنگ ابتهاج یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم دل خراب من دگر خراب تر نمی شود چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟ نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست هوشنگ ابتهاج نشود فاش کسی آنچه میان من و توست گوش کن با لب خاموش سخن می گویم روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
دیدیم کزین جمع پرکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت
از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش
گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت
رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت
رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
بیدادگری آمد و فریادرسی رفت
این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت
برچسبها: ابتهاج
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را؟
ببوسم آن سر و چشمان دلربای تو را؟
ببوسم آن لب شیرین جانفزای تو را
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را
مگر صبا برساند به من هوای تو را
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را
زمانه نیز چه بد میدهد سزای تو را
کنار سفرهی نان و پنیر و چای تو را
که سایهی تو به سر میبرد وفای تو را
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
لطفا برای دیدن ادامه مطلب اینجا کلیک کنید
هوشنگ ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
من خامشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه ی شبانه از توست
من انده خویش را ندانم
این گریه ی بی بهانه از توست
ای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توست
برچسبها: ابتهاج
لطفا برای دیدن ادامه مطلب اینجا کلیک کنید
همه رفتند ازین خانه ، خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده ، دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را ، لیک
دل ما خوش به فریبی است ، غبارا تو بمان
هر دم از حلقه ی عشاق ، پریشانی رفت
به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان
شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا ، یارا ، اندوهگسارا تو بمان
سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست
که سر سبز تو خوش باشد ، کنارا تو بمان
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
تا این سر سودازده بر دار نبردیم
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: ابتهاج
و گر دوباره بر ایی هزار چندانی
چه مایه جان و جوانی که رفت در طلبت
بیا که هر چه بخواهی هنوز ارزانی
ز دل نمی روی ای آرزوی روز بهی
که چون ودیعه ی غم در نهاد انسانی
خراب خفت تلبیس دیو نتوان بود
بیا بیا که همان خاتم سلیمانی
روندگان طریق تو راه گم نکنند
که نور چشم امید و چراغ ایمانی
هزار فکر حکیمانه چاره جست و نشد
تویی که درد جهان را یگانه درمانی
چه پرده ها که گشودیم و آنچنان که تویی
هنوز در پس پندار سایه پنهانی
برچسبها: ابتهاج
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
برچسبها: ابتهاج
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن
به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن
دلی چو اینه دارم نهاده بر سر دست
ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن
ز روزگار میاموز بی وفایی را
خدای را که دگر ترک بی وفایی کن
بلای کینه ی دشمن کشیده ام ای دوست
تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن
شکایت شب هجران که می تواند گفت
حکایت دل ما با نی کسایی کن
بگو به حضرت استاد ما به یاد توایم
تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن
نوای مجلس عشاق نغمه ی دل ماست
بیا و با غزل سایه همنوایی کن
برچسبها: ابتهاج
وفا نگر که دلم پای بست توست هنوز
به هیچ جام دگر نیست حاجت ای ساقی
که مست مستم از آن جرعه ی نخست هنوز
چنین نشسته به خاکم مبین که در طلبت
سمند همت ما چابکست و چست هنوز
به آب عشق توان شست پاک دست از جان
چه عاشق است که دست از جهان نشست هنوز
ز کار دیده و دل سایه بر مدار امید
گلی اگرچه ازین اشک و خون نرست هنوز
برچسبها: ابتهاج
پایی نمی دهد تا پر وا کنم به سویت
گیرم قفس شکستم وز دام و دانه جستم
کو بال آن خود را باز افکنم به کویت
تا کی چو شمع گریم ای درین شب تار
چون صبح نوشخندی تا جان دهم به بویت
از حسرتم بموید چنگ شکسته ی دل
چون باد نو بهاری چنگی زند به مویت
ای گل در آرزویت جان و جوانی ام رفت
ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت
از پا فتادگان را دستی بگیر آخر
تا کی به سر بگردم در راه جست و جویت
تو ای خیال دلخواه زیباتری از آن ماه
کز اشک شوق دادم یک عمر شست و شویت
چون سایه در پناه دیوار غم بیاسای
شادی نمی گشاید ای دل دری به رویت
برچسبها: ابتهاج
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
برچسبها: ابتهاج
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست
برچسبها: ابتهاج