بهترین اشعار برای تو که نیستی
به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی
بوسه ی اوست که چون مُهر به پیشانی ماست شادمانیم که در سنگدلی چون دیوار باز هم پنجره ای در دل سیمانی ماست موج با تجربه ی صخره به دریا برگشت کمترین فایده ی عشق، پشیمانی ماست خانه ای بر سر خود ریخته ایم اما عشق همچنان منتظر لحظه ی ویرانی ماست باد پیغام رسان من و او خواهد ماند گرچه خود بی خبر از بوسه ی پنهانی ماست فاضل نظری این آتش از هر سر که برخیزد تماشایی است دریا اگر سر می زند بر سنگ حق دارد تنها دوای درد عاشق ناشکیبایی است زیبای من ! روزی که رفتی با خودم گفتم چیزی که دیگر برنخواهد گشت زیبایی است راز مرا از چشم هایم می توان فهمید این گریه های ناگهان از ترس رسوایی است این خیره ماندن ها به ساعت های دیواری تمرین برای روزهایی که نمی آیی است شاید فقط عاشق بداند او چرا تنهاست : کامل ترین معنا برای عشق تنهایی است فاضل نظری با خودم گفتم مرا هم میتوان از یاد برد ای که میپرسی چرا نامی ز ما باقی نماند سیل وقتی خانهای را برد، از بنیاد برد عشق میبازم که غیر از باختن در عشق نیست در نبردی اینچنین هرکس به خاک افتاد ، برد شور شیرین تو را نازم که بعد از قرنها هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر هر چه برد از آنچه روزی خود به دستم داد، برد در قمار دوستی جز رازداری شرط نیست هر که در میخانه از مستی نزد، فریاد برد فاضل نظری نفس نمی کشم، این آه از پی آه است در آسمان خبری از ستاره من نیست که هر چه بخت بلند است، عمر کوتاه است به جای سرزنش من به او نگاه کنید دلیل سر به هوا گشتن زمین ماه است شب مشاهده چشم آن کمان ابروست کمین کنید رقیبان سر بزنگاه است اگر نبوسم ُ حسرت، اگر ببوسم ُ شرم شب خجالت من از لب تو در راه است… فاضل نظری سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کرد من و تو پنجرههای قطار در سفریم سفر مرا به تو نزدیکتر نخواهد کرد ببر به بیهدفی دست بر کمان و ببین کجاست آنکه دلش را سپر نخواهد کرد خبرترین خبر روزگار بیخبریست خوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کرد مرا به لفظ کهن عیب میکنند و رواست که سینهسوخته از «می» حذر نخواهد کرد. فاضل نظری خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست صخرهام، هرقدر بیمهری کنی میایستم تا نگویی اشکهای شمع از کمطاقتیست در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم چون شکست آیینه حیرت صد برابر میشود بیسبب خود را شکستم تا ببینم چیستم زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست کاش قدری پیش از این، یا بعد از آن میزیستم فاضل نظری آه این منم ای آینه ! کم سرزنشم کن آن روز که من دل به سر زلف تو بستم دل سرزنشم کرد ، تو هم سرزنشم کن ای حسرت عمری که به هر حال هدر شد در بیش و کم شادی و غم سرزنشم کن یک عمر نفس پشت نفس با تو دویدم اینبار قدم روی قدم سرزنشم کن من سایه ی پنهان شده در پشت غبارم آه این منم ای آینه کم سرزنشم کن فاضل نظری و گر خطاست مرا از خطا ابایی نیست بیا که در شب گرداب زلف موّاجت به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست درون خاک، دلم می تپد هنوز اینجا به جز صدای قدم های تو صدایی نیست نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون که هر کجا خبری هست ادعایی نیست دلیل عشق فراموش کردن دنیاست و گرنه بین من و دوست ماجرایی نیست سفر به مقصد سر در گمی رسید چه خوب که در ادامه ی این راه ردّ پایی نیست فاضل نظری تا ذره ای ز درد خودم را نشان دهم بگذار در جدا شدن از یار جان دهم همچون نسیم می گذرد تا به رفتنش چون بوته زار دست برایش تکان دهم دل برده از من آنکه ز من دل بریده است دیگردر این قمار نباید زیان دهم یعقوب صبر داشت و دوری کشیده بود چون نیستم صبور چرا امتحان دهم یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم فاضل نظری نشسته سايهای از آفتاب بر رويش به روی شانه طوفان رهاست گيسويش ز دوردست سواران دوباره میآيند كه بگذرند به اسبان خويش از رويش كجاست يوسف مجروح پيرهنچاكم كه باد از دل صحرا میآورد بويش كسی بزرگتر از امتحان ابراهيم كسی چنان كه به مذبح بريد چاقويش نشسته است كنارش كسی كه میگريد كسی كه دست گرفته به روی پهلويش هزار مرتبه پرسيدهام زخود او كيست كه اين غريب نهاده است سر به زانويش كسی در آن طرف دشتها نه معلوم است كجای حادثه افتاده است بازويش كسی كه با لب خشك و تركترك شدهاش نشسته تير به زير كمان ابرويش كسی است وارث اين دردها كه چون كوه است عجب كه كوه ز ماتم سپيد شد مويش عجب كه كوه شده چون نسيم سرگردان كه عشق میكشد از هر طرف به هر سويش طلوع میكند اكنون به روی نيزه سری به روی شانه طوفان رهاست گيسويش فاضل نظری در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق - آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من « آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است فاضل نظری زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت ! که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟ که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم فاضل نظری حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج ای موی پریشان تو دریای خروشان بگذار مرا غرق کند این شب مواج یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده جز عشق نیاموختی از قصه حلاج یک بار دگر کاش به ساحل برسانی صندوقچه ای را که رها گشته در امواج فاضل نظری یکباره به روی همه در بستی و رفتی هر لحظهی همراهی ما خاطره ای بود اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی نفرین به وفاداریات ای دوست که با من پیمان سر پیمان شکنی بستی و رفتی چون خاطرهی غنچهی پرپر شده در باد در حافظهی باغچه ها هستی و رفتی جا ماندن تصویر تو در سینهی من! آه! این آینه را آه که نشکستی و رفتی فاضل نظری تعریف ها معادله ها احتمال ها خطی کشید روی تساوی عقل و عشق خطی دگر به قائده ها و مثال ها خطی دگر کشید به قانون خویشتن قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید خطی به روی دفتر خط ها و خال ها خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد با عشق ممکن است تمام محال ها فاضل نظری دل بکن ! آینه اینقدر تماشایی نیست حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا دو برابر شدن غصه تنهایی نیست ؟! بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست خواستم با غم عشقش بنویسم شعری گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست فاضل نظری مثل خدا به یاد ستمدیدگان بیا قصد من از حیات، تماشای چشم توست ای جان فدای چشم تو؛ با قصد جان بیا چشم حسود کور، سخن با کسی مگو از من نشان بپرس ولی بینشان بیا ایمان خلق و صبر مرا امتحان مکن بی آنکه دلبری کنی از این و آن بیا قلب مرا هنوز به یغما نبردهای ای راهزن دوباره به این کاروان بیا فاضل نظری در پیله ی ابریشمش پروانه مرده ست در تنگ، دیگر شور دریا غوطه ور نیست آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده ست یک عمر زیر پا، لگد کردند او را اکنون که می گیرند روی شانه مرده ست گنجشک ها! از شانه هایم برنخیزید روزی درختی زیر این ویرانه مرده ست دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده ست فاضل نظری افتادم و بر خاک رسیدم، تو چه کردی؟ من شور و شر موج و تو سرسختی ساحل روزی که به سوی تو دویدم، تو چه کردی؟ هرکس به تو از شوق فرستاد پیامی من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی مغرور، ولی دست به دامان رقیبان رسوا شدم و طعنه شنیدم، تو چه کردی؟ «تنهایی و رسوایی»، «بیمهری و آزار» ای عشق، ببین من چه کشیدم تو چه کردی هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی خون مرا دوباره به پیمانه میکنی ای آنکه دست بر سر من میکشی! بگو فردا دوباره موی که را شانه میکنی؟ گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن! باشد، ولی نصیحت دیوانه میکنی ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی در سینهی شکستهدلان خانه میکنی؟ بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت چون رنگ رخنه در پر پروانه میکنی عشق است و گفتهاند که یک قصه بیش نیست این قصه را به مرگ خود افسانه میکنی فاضل نظری دل شکستن همهجا سنگدلی میخواهد چون دلت حال مرا دید نپرسید چرا عشق بیچونوچرا سنگدلی میخواهد تو هم ای بخت، ملامتگر ما باش، ولی سرزنش کردن ما سنگدلی میخواهد کوه بودم همهی عمر و نمیدانستم راه بستن به صدا سنگدلی میخواهد رود یک عمر مرا گفت بیا تا دریا سنگ ماندن به خدا سنگدلی میخواهد کربلا آمد و من حرّ گرفتار، بیا دل ندادن به بلا سنگدلی میخواهد فاضل نظری کو رفیق راز داری؟ کو دل پرطاقتی؟ شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد غنچهای در باغ پرپر شد ولی کو غیرتی؟ گریه میکردم که زاهد در قنوتم خیره ماند دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی بسکه دامان بهاران گل به گل پژمرده شد باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی من کجا و جرئت بوسیدن لبهای تو آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود گیرم که برکه ای نفسی عاشقت شده است ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود! یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است پرمی کشی و وای به حال پرنده ای کز پشت میله قفسی عاشقت شده است آیینه ای و آه که هرگز برای تو فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است فاضل نظری پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی شاید از آن پس بود که احساس می کردم در سینه ام پر می زند شب ها پرستویی شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی از کودکی دیوانه بودم ، مادرم می گفت : از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی نام تو را می کَند روی میزها هر وقت در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی اکنون ز تو با نا امیدی چشم می پوشم اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی آیینه خیلی هم نباید راست گو باشد من مایه رنج تو هستم ، راست می گویی فاضل نظری سفر بهانۀ دیدار و آشنایی ماست از این به بعد «سفر» مقصد ِ نهایی ماست در ابروان من و گیسوان ِ تو گرهی ست گمان مبر که زمان ِ گره گشایی ماست خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار است همین بهانۀ آغاز ِ بیوفایی ماست زمانه غیر زبان قفس نمی داند بمان که «پرنزدن» حیلۀ رهایی ماست به روز وصل چه دلبسته ای ؟ که مثل ِ دو خط به هم رسیدن ِ ما نقطه ی جدایی ماست فاضل نظری اصلا ًبه تو افتاد مسیرم که بمیرم یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا افتادم و باید بپذیرم که بمیرم یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم این کوزه ترک خورد، چه جای نگرانی است من ساخته از خاک کویرم که بمیرم خاموش مکن آتـش افروخته ام را بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم! فاضل نظری عقل بیهوده سر طرح معما دارد بازی عشق مگر شاید و اما دارد با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت سر سربسته چرا این همه رسوا دارد در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست آینه تازه از امروز تماشا دارد
بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت چه سخن ها که خدا با من تنها دارد فاضل نظری شیدا تر از این شدن چگونه ؟ رسوا تر از این شدن چگونه ؟ بیهوده به سرمه چشم داری زیبا تر از این شدن چگونه؟ من پلک به دیدن تو بستم بینا تر از این شدن چگونه ؟ پنهان شده در تمام ذرات پیدا تر از این شدن چگونه ؟ ای با همه مثل سایه همراه تنها تر از این شدن چگونه عاشق شدم و کسی نفهمید رسوا تر از این شدن چگونه ؟ فاضل نظری گـاه یک کـوه به یـک کـاه بـه هـم می ریـزد به خداحافظي تلخ تو سوگند، نشد كه تو رفتي و دلم ثانيه اي بند نشد لب تو ميوه ي ممنوع، ولي لبهايم هرچه از طعم لب سرخ تو دل كند، نشد با چراغي همه جا گشتم و گشتم در شهر هيچ كس! هيچ كس اينجا به تو مانند نشد هركسي در دل من جاي خودش را دارد جانشين تو در اين سينه خداوند نشد خواستند از تو بگويند شبي شاعرها عاقبت با قلم شرم نوشتند، نشد! فاضل نظري اما تو بگو «دوستي» ما به چه قيمت؟ امروز به اين قيمت، فردا به چه قيمت؟ ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ این حسرت دریاست تماشا به چه قيمت يك عمر جدايي به هواي نفسي وصل گيرم كه جوان گشت زليخا به چه قيمت از مضحكه دشمن تا سرزنش دوست تاوان تو را ميدهم اما به چه قيمت مقصود اگر از ديدن دنيا فقط اين بود ديديم، ولي ديدن دنيا به چه قيمت فاضل نظری تقدیر، نه در رمل ، نه در کاسه ی چینی ست آینده ی ما دور تر از آینه بینی ست ما هرچه دویدیم، به جایی نرسیدیم ای باد ! سرانجام تو هم گوشه نشینی ست از خاک مرا برد و به افلاک رسانید این است که من معتقدم، عشق زمینی ست یک لحظه به بخشایش او شک نتوان کرد با این همه ، تردید در این باره یقینی ست شادم که به هر حال بیاد تو ام، امّا خون میخورم از دست تو و باز غمی نیست فاضل نظری تا کاج جشنهای زمستانیات کنند پوشاندهاند "صبح" تو را " ابرهای تار" تنها به این بهانه که بارانیات کنند یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند این بار میبرند که زندانیات کنند ای گل گمان مبر به شب جشن میروی شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند یک نقطه بیش فرق "رحیم" و "رجیم" نیست از نقطهای بترس که شیطانیات کنند آب طلب نکرده همیشه مراد نیست گاهی بهانه است که قربانیات کنند فاضل نظری همين كه نعش درختي به باغ مي افتد بهانه باز به دست اجاق مي اقتد حكايت من و دنيا يتان حكايت آن پرنده ايست كه به باتلاق مي افتد عجب عدالت تلخي كه شادماني ها فقط براي شما اتفاق مي افتد تمام سهم من از روشني همان نوريست كه از چراغ شما در اتاق مي افتد به زور جاذبه سيب از درخت چيده زمين چه ميوه اي ز سر اشتياق مي افتد هميشه همره هابيل بوده قابيلي ميان ما و شما كي فراق مي افتد؟ فاضل نظری به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد هر کسی در دل من جای خودش را دارد جانشین تو در این سینه خداوند نشد خواستند از تو بگویند شبی شاعرها عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد! فاضل نظری آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست باز می پرسمت از مسئله ی، دوری وعشق وسکوت تو جواب همه مسئله هاست فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
کـی دل سنگ تـو را آه بـه هـم می ریـزد
سنگ در بـرکه می انـدازم و می پنـدارم
با همـین سنـگ زدن مـاه بـه هـم می ریـزد
عـشق ، بـر شانـه ی هـم چـیدن چـندیـن سنـگ است
گـاه می مـاند و نـاگـاه به هم می ریـزد
آن چـه را عـقل بـه یـک عـمر به دست آورده است
دل بـه یـک لحـظه ی کـوتـاه به هـم می ریزد
آه ! یـک روز هـمین آه تـو را مـی گـیرد
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری