بهترین اشعار برای تو که نیستی
به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی
او که هرگز نتوان یافت همانندش را منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد غزل و عاطفه و روح هنرمندش را از رقیبان کمین کرده عقب می ماند هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر هر که تعریف کند خواب خوشایندش را ************ مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد مادرم تاب ندارد غم فرزندش را عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو به تو اصرار نکرده است فرایندش را قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید بفرستند رفیقان به تو این بندش را : منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر لای موهای تو گم کرد خداوندش را کاظم بهمنی تقدیم به دوست عزیزم سیامک روی تختی با رقیبان می نشینی در بهشت تا خدا بهتر بسوزاند مرا خواهد گذاشت یک نمایشگر در آتش، دوربینی در بهشت صاحب عشق زمینی را به دوزخ می برند جا ندارد عشق های این چنینی در بهشت گیرم از روی کرم گاهی خدا دعوت کند دوزخی ها را برای شب نشینی در بهشت ... با مرامی که من از تو باوفا دارم سراغ می روی دوزخ مرا وقتی ببینی در بهشت من اگر جای خدا بودم برای «ظالمین» خلق می کردم به نامت سرزمینی در بهشت
کاظم بهمنی روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم ماجراهایی که با من زیر باران داشتی شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟! ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من! من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم!! کاظم بهمنی کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود آتشی بودی و هر وقت تو را میدیدم مثل اسپند، دلم جای خودش بند نبود مثل یک غنچه که از چیده شدن میترسید خیره بودم به تو و جرأت لبخند نبود هرچه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم کم نشد فاصله؛ تقصیر تو هرچند نبود شدم از «درس» گریزان و به «عشقت» مشغول بین این دو چه کنم نقطهی پیوند نبود مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت جای آنها که به دنبال تو بودند نبود بعد از آن هر که تو را دید، رقیبم شد و بعد اتفاقی که رقم خورد، خوشآیند نبود آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته! کاش نقّاش تو این قدر هنرمند نبود کاظم بهمنی سر قرار عاشقی همیشه آب می شود به چشم فرش زیر پا سقف که مبتلا شود روز وصالشان کسی خانه خراب می شود کنار قله های غم نخوان برای سنگ ها کوه که بغض می کند سنگ ، مذاب می شود باغ پر از گلی که شب به آسمان نظر کند صبح به دیگ می رود ؛ غنچه گلاب می شود ..... چه کرده ای تو با دلم که از تو پیش دیگران گلایه هم که می کنم شعر حساب می شود کاظم بهمنی به این طریقه ی بازی قمار می گویند به یک نفر که شبیه تو دلربا باشد هنوز مثل گذشته «نگار» می گویند اگر چه در پی آهو دویده ام چون شیر به من اهالی جنگل شکار می گویند مرا مقایسه با تو بگو کسی نکند کنار گل مگر از حسنِ خار می گویند؟ تو رفته ای و نشستم کنار این همدم به این رفیق قدیمی سه تار می گویند کاظم بهمنی نه فقط از تو اگر دل بكنم می میرم سایه ات نیز بیفتد به تنم می میرم بین جان من و پیراهن من فرقی نیست هر یکی را که برایت بکنم می میرم بـرق چشمان تو از دور مرا می گیرد من اگر دسـت به زلفت بزنم می میرم بازی ماهی و گربه است نظر بازی ما مثل یک تنگ شبی می شکنم می میرم روح ِ برخاسته از من ته ِ این كوچه بایست بیش از این دور شوی از بدنم می میرم کاظم بهمنی برگ می ریزد...ستیزش با خزان بی فایده است باز میپرسی چه شد که عاشق جبرت شدم؟ در دل طوفان که باشی بادبان بی فایده است بال وقتی بکشند از کوچ هم باید گذشت دستو پا وقتی نباشد نردبان بی فایده است تا تو بوی زلف ها را میفرستی با نسیم سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده است تیری از جایی که فکرش را نمیکردم رسید دوری از آن دلبر ابرو کمان بی فایده است در منه عاشق توان ذره ای پرهیز نیست پرت کن ما را به دوزخ امتحان بی فایده است از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته اند حرف موسی را نمیفهمند .شبان بی فایده است من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا همچونان میگردم اما همچونان بی فایده است..... کاظم بهمنی برگرفته از وبلاگ شاید دوباره ببینمت حفظ ِحالات من و طعنه ی آنان سخت است در دل ابر نگهداری باران سخت است جَستن از عرصه ی هول آور طوفان سخت است شهره ی شهر شدن با تو چه آسان سخت است بی محلی سر این کوچه دوچندان سخت است فن تشخیص نم از چهره ی گریان سخت است معنی کور شدن را گره ها می فهمند سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند کاظم بهمنی
برچسبها: کاظم بهمنی
برچسبها: کاظم بهمنی
حال اگر چه هیچ نذری عهده دار وصل نیست
برچسبها: کاظم بهمنی
برچسبها: کاظم بهمنی
برچسبها: کاظم بهمنی
برچسبها: کاظم بهمنی
برچسبها: کاظم بهمنی
برچسبها: کاظم بهمنی
لحظه ی بغض نشد حفظ کنم چشمم را
کشتی ِ کوچک من هر چه که محکم باشد
ســاده عاشق شده ام ساده تر از آن رسوا
ای که از کوچه ی ما می گذری ، معشوقه!
زیر باران که به من زل بزنی خواهی دید
کاظم بهمنی
برچسبها: کاظم بهمنی
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
برچسبها: کاظم بهمنی