بهترین اشعار برای تو که نیستی
به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی
ساقیا برخیز و درده جام را خاک بر سر کن غم ایام را ساغر می بر کفم نه تا ز بر برکشم این دلق ازرق فام را گر چه بدنامیست نزد عاقلان ما نمیخواهیم ننگ و نام را باده درده چند از این باد غرور خاک بر سر نفس نافرجام را دود آه سینهٔ نالان من سوخت این افسردگان خام را محرم راز دل شیدای خود کس نمیبینم ز خاص و عام را با دلارامی مرا خاطر خوش است کز دلم یک باره برد آرام را ننگرد دیگر به سرو اندر چمن هر که دید آن سرو سیم اندام را صبر کن حافظ به سختی روز و شب عاقبت روزی بیابی کام را حضرت حافظ در این کوه سرد سکوتم صدایی که نیست به رگهای مردابی ام سم وابستگی است به سختی نفس میکشم در هوایی که نیست چو مهمان سرایی قدیمی و متروکه ام که بود هر اتاقم پر از ماجرایی که نیست نگاهم چو ابری ترک خورده از رعد عشق رود سر گذارد برآن شانه هایی که نیست همه دفتر روحم از مشق غم خط خطی است همه صفحه هایش پر است از نوایی که نیست به پاییز لبهای من گل نخواهد شکفت به غمهای یلدایی ام انتهایی که نیست به دستانت امروز محتاجم ای آشنا ولی از من اینجا اثر روزی آیی که نیست محسن سرمچ از دفتر پنجره ی پاییز زیرا که خبر از دل دیوانه نداری با موی پریشان توافسوس ! چه کردند ما هیچ ندیدیم مگر دام گزاری گفتیم ز بدنامی این کار حذر کن ما را به وفایی که نداری نسپاری چشمان تو رویای مرا باز بهم ریخت زلف تو کجا دیدن اسب فراری خوشحالی من در پی تو سود ندارد امروز که بر مرکب اندوه سواری ده سال نشستم که بیایی سر وعده وقتی تو نباشی که بیایی چه قراری حمیدرضا نادری "شب فراق به پایان مگر نمی آید؟" کجاست اهل دلی تا دعا کند، قدری که از دعای چو من هیچ اثر نمی آید هزار مرتبه در را زدم ولی افسوس کسی به دیدن من پشت در نمی آید نسیم های فراوان رسیده تا کنعان ولی ز یوسف من یک خبر نمی آید ز غربتم چه بگویم؟که سایه ام حتی گذشته از من و از پشت سر نمی آید هنوز می طلبد قلب من تو را ای عشق اگر چه از تو به جز دردسر نمی آید درخت خشکم و می دانم اینکه در آخر برای دیدن من جز تبر نمی آید رضا خادمه مولوی ارسالی از آقای پیر هادی
برچسبها: حافظ
برچسبها: محسن سرمچ
برچسبها: حمیدرضا نادری
برچسبها: رضا خادمه مولوی