بهترین اشعار برای تو که نیستی
به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی
شب دیوانگی اغلب زنجیریهاست شب تا صبح به زلف تو توکل کردن شب در دامن تنهایی شب گل کردن شب درداست شب خاطره بارانیهاست شب تا نیمه شب شعر وغزلخوانیهاست شب یلداست شب با غم تو سر کردن شب تقدیر خود اینگونه مقدر کردن کاش یک شب برسد یک شب یلدا باهم بنشینیم زمان را به تماشا باهم بنشینیم و ز هم دفع ملالی بکنیم اینهم از عمر شبی باشد وحالی بکنیم شب یلدا شده خود را برسانی بد نیست امشبی را اگر ای عشق بمانی بد نیست سیب سرخی واناری وشرابی بزنیم پشت پا تا سحرالدهر به خوابی بزنیم موی تو باشد وشب را به درازا بکشد وای اگر کار منو عشق به یلدا بکشد چه شود اوج پریشانیمان جا بخوریم بین یک عالمه شب صاف به یلدا بخوریم می شود خوبترین قسمت دنیا با تو گر که توفیق شود یک شب یلدا باتو با تو ای خوبترین خاطره ی رویایی ای که عمر تو الهی بشود یلدایی می شوی از همه ی شهر تماشایی تر گر شود عشق تو از عمر تو یلدایی تر حیف شد نیستی امشب شب خاموشیها کوه غم آمده پیشم به هم آغوشیها نیستی شمع شب تار مرا فوت کنی بدرخشی همه را واله ومبهوت کنی بی تماشای تو با اینهمه غمها چه کنم؟ تو نباشی گل من با شب یلدا چه کنم؟ فرامرز عرب عامری حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست دیگر دلم هوای سرودن نمی کند تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست سربسته ماند بغض گره خورده در دلم آن گریه های عقده گشا در گلو شکست ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد ای وای، های های عزا در گلو شکست آن روزها ی خوب که دیدیم، خواب بود خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست « بادا » مباد گشت و « مبادا » به باد رفت « آیا » ز یاد رفت و « چرا » در گلو شکست فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست تا آمدم که با تو خداحافظی کنم بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست قیصر امین پور اما مرگم مشكوك به نظر خواهد رسید پیدایم میكنید با ناخنهایم، با موهایم و استخوان دلم كه گودالی تاریك را روشن كرده است . غلامرضا بروسان راهها به تو ختم میشوند بیراهها به من! با من راه بیا بیراه نمیگویم! دیر که راه بیفتی دیگر هیچ سنگی پای تو را نخواهد دید! نسترن وثوقی مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد عالم از ناله عشاق مبادا خالی که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد محترم دار دلم کاین مگس قندپرست تا هواخواه تو شد فر همایی دارد از عدالت نبود دور گرش پرسد حال پادشاهی که به همسایه گدایی دارد اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست شادی روی کسی خور که صفایی دارد خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند و از زبان تو تمنای دعایی دارد حضرت حافظ لب دريا، نسيم و آب و آهنگ، شكسته ناله های موج بر سنگ. مگر دريا دلی داند كه ما را، چه توفان ها ست در اين سينه تنگ ! تب و تابی ست در موسيقی آب كجا پنهان شده ست اين روح بی تاب فرازش، شوق هستی، شور پرواز، فرودش : غم؛ سكوتش : مرگ ومرداب ! سپردم سينه را بر سينه كوه غريق بهت جنگل های انبوه غروب بيشه زارانم در افكند به جنگل های بی پايان اندوه ! لب دريا، گل خورشيد پرپر ! به هر موجی، پری خونين شناور ! به كام خويش پيچاندند و بردند، مرا گرداب های سرد باور ! بخوان، ای مرغ مست بيشه دور، كه ريزد از صدايت شادی و نور، قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه هزاران نغمه دارم چون تو پر شور ! لب دريا، غريو موج و كولاك، فرو پيچده شب در باد نمناك، نگاه ماه، در آن ابر تاريك؛ نگاه ماهی افتاده بر خاك ! پريشان است امشب خاطر آب، چه راهی می زند آن روح بی تاب ! « سبكباران ساحل ها » چه دانند، «شب تاريك و بيم موج و گرداب » ! لب دريا، شب از هنگامه لبريز، خروش موج ها: پرهيز ... پرهيز ... ، در آن توفان كه صد فرياد گم شد؛ چه بر می آيد از وای شباويز ؟! چراغی دور، در ساحل شكفته من و دريا، دو همراز نخفته ! همه شب، گفت دريا قصه با ماه دريغا حرف من، حرف نگفته ! فریدون مشیری قول بده که خواهی آمد اما هرگز نیا! اگر بیایی همه چیز خراب میشود دیگر نمیتوانم اینگونه با اشتیاق به دریا و جاده خیره شوم من خو کرده ام به این انتظار به این پرسه زدن ها در اسکله و ایستگاه اگر بیایی من چشم به راه چه کسی بمانم؟ رسول یونان از ارتفاع نمیترسم آفتاب، صورتم را نمیسوزاند سرطان، مرا نمیکشد من مُردهام و دیگر هیچ چیز در من کارگر نیست! الهام اسلامی و به خواب میروم ، من و دستم هر شب، خواب تو را میبینیم ، عزیزم ما حتمن عاشق همیم که اینهمه از هم دوریم . غلامرضا بروسان روز ستاره تا سحر، تیره به آه کردن است متن خبر که یک قلم، بی تو سیاه شد جهان حاشیه رفتنم دگر، نامه سیاه کردن است چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است ای گل نازنین من، تا تو نگاه می کنی لطف بهار عارفان، در تو نگاه کردن است لوح خدانمایی و آینۀ تمام قد بهتر از این چه تکیه بر، منصب و جاه کردن است؟ ماه عبادت است و من با لب روزه دار از این قول و غزل نوشتنم، بیم گناه کردن است لیک چراغ ذوق هم اینهمه کشته داشتن چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردن است من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه سجده به کاخ کبریا، خواه نخواه کردن است از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند؟ این هم اگرچه شکوۀ شحنه به شاه کردن است عهد تو ‘سایه’ و ‘صبا’ گو بشکن که راه من رو به حریم کعبۀ ‘لطف اله’ کردن است گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی پرسش حال دوستان گاه به گاه کردن است بوسه تو به کام من، کوهنورد تشنه را کوزۀ آب زندگی توشه راه کردن است خود برسان به شهریار، ای که در این محیط غم بی تو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود ؟ بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود این دایره ی کبود، اگر عشق نبود از آینه ها غبار خاموشی را عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود ؟ در سینه ی هر سنگ، دلی در تپش است از این همه دل چه سود اگر عشق نبود ؟ بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟ دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود از دست تو در این همه سرگردانی تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود ؟ قیصر امین پور در پیله ی ابریشمش پروانه مرده ست در تنگ، دیگر شور دریا غوطه ور نیست آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده ست یک عمر زیر پا، لگد کردند او را اکنون که می گیرند روی شانه مرده ست گنجشک ها! از شانه هایم برنخیزید روزی درختی زیر این ویرانه مرده ست دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده ست فاضل نظری تو تمام هستیم از عشق تو دلت پرنده شد بی عشق چه زیبا جان به من دادی زمستی شراب و ساقی خبر دادی شدم باده فروش زهد عشق به یک شب شکستم جامی زمستی نیست شدم در دل شب با لب معشوق نفهمیدم نگاهت را من ازمستی رسوایی به جز تو ساقی شبهای مستی بیا جانم شراب از دست من گیر بیا با هم مستی پیشه سازیم رقیه حبیبی باز هم گوش سپردم به صدای غمشان هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می سوخت دیدنی داشت ولی سوختن با همشان گفتی از خسته ترین حنجره ها می آمد بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان نه شنیدی و مباد آنكه ببینی روزی ماتمی را كه به جان داشتم از ماتمشان زخم ها خیره تر از چشم تو را می جستند تو نبودی كه به حرفی بزنی مرهمشان این غزلها همه جانپاره های دنیای منند لیك با این همه از بهر تو می خواهمشان گر ندارد زبانی كه تو را شاد كنند بی صدا باد دگر زمزمه ی مبهمشان شكر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بود كه دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان محمد علی بهمنی سبزترین خواب بهشت خداست هزار و یک سیب از شاخههای خیالات گناه کردهام زمین فقط جهنم یک سیب بود لیلا نوحی سر قرار عاشقی همیشه آب می شود به چشم فرش زیر پا سقف که مبتلا شود روز وصالشان کسی خانه خراب می شود کنار قله های غم نخوان برای سنگ ها کوه که بغض می کند سنگ ، مذاب می شود باغ پر از گلی که شب به آسمان نظر کند صبح به دیگ می رود ؛ غنچه گلاب می شود ..... چه کرده ای تو با دلم که از تو پیش دیگران گلایه هم که می کنم شعر حساب می شود کاظم بهمنی نه تو می مانی نه اندوه و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی به حباب نگران لب یک رود ، قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم ، خواهد رفت آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند لحظه ها عریانند به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز تو به آیینه نه آیینه به تو ، خیره شده است تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید و اگر بغض کنی آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن تا خدا ، یک رگ گردن باقی است تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده كيوان شاهبداغی چه مهربان است این مرد ! و کسی نمیداند لبخند توست روی لبهام وقتی آنسوی دریاها یادم میکنی رضا کاظمی جدی جدی گرفتار پسربچه ای شدهام از همانهایی که شوخی شوخی سنگ میاندازند و فرقی نمیکند برایشان قورباغه، کلاغ یا گنجشک ... لیلا نوحی لحظه ای با دل شيدا بگذاريد مرا! من در افتاده ام از پا دگر ای همسفران! ببريد از من و تنها بگذاريد مرا! سرنوشت من و دل بی سر و سامانی بود! بقضا و قدر اينجا بگذاريد مرا! عاقلان راه سلامت به شما ارزانی! من که مجنونم و رسوا بگذاريد مرا! خسته و کوفته از شور و شر زندگيم! يکدم آسوده ز غوغا بگذاريد مرا! تلخکامم که به غمخواری من بنشينيد! شاد از آنم که به غمها بگذاريد مرا! دل ديوانه عاشق نشود پند پذير! بهتر آنست به خود وا بگذاريد مرا! علی اطهری کرمانی از شما سوال می کنم: نام یک نفر غریبه را در شمار نام هایتان اضافه می کنید ؟ یک نفر که تا کنون ردپای خویش را لحن مبهم صدای خویش را شاعر سروده های خویش را نمی شناخت گرچه بارها و بارها نام این هزار نام را از زبان این و آن شنیده بود منکر نیاز گنگ سنگ بود گریه ی گیاه را نمی سرود آه را نمی سرود شعر شانه های بی پناه را حرمت نگاه بی گناه را و سکوت یک سلام در میان راه را نمی سرود نیمه های شب نبض ماه را نمی گرفت روزهای چارشنبه ساعت چهار بارها شماره های اشتباه را نمی گرفت ای شما ! ای تمام نام های هر کجا ! زیر سایبان دستهای خویش جای کوچکی به این غریب بی پناه می دهید ؟ این دل نجیب را این لجوج دیر باور عجیب را در میان خویش راه می دهید؟ قیصر امین پور فقط آلزایمر داشت بی خودی شلوغش کرده بودند که از خواب بیدار شود! حسین پناهی یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم در میان لاله و گل آشیانی داشتم گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار پای آن سرو روان اشک روانی داشتم آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من داشتم آرام تا آرام جانی داشتم بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم رهی معیری تمیزت میکنند که کوه را بیغبار ببینند و آسمان را بی لکه به خودت نگیر شیشه تمیزت میکنند که دیده نشوی . عليرضا روشن بیشتر از همه دوست میداشتی و حالا ماه هر شب تو را به یاد من میآورد میخواهم فراموشت كنم اما این ماه با هیچ دستمالی از پنجرهها پاك نمیشود ... باید خودم را ببرم خانه باید ببرم صورتش را بشویم ببرم دراز بکشد دلداریاش بدهم، که فکر نکند بگویم که میگذرد، که غصه نخورد باید خودم را ببرم بخوابد "من" خسته است ! علیرضا روشن حدود سه نصفه شب است چشم می بندم تا مبادا چشمانت را از ياد برده باشم و طبق عادت كنار پنجره می روم سوسوی چند چراغ مهربان وسايه های كشدار شبگردانه خميده و خاكستری گسترده بر حاشيه ها و صدای هيجان انگيز چند سگ و بانگ آسمانی چند خروس از شوق به هوا می پرم چون كودكی ام و خوشحال كه هنوز معمای سبز رودخانه از دور برايم حل نشده است آری! از شوق به هوا می پرم و خوب می دانم سالهاست كه مرده ام حسین پناهی این شهر شهر قصه های مادربزرگ نیست که زیبا و آرام باشد آسمانش را هرگز آبی ندیده ام. من از اینجا خواهم رفت و فرقی هم نمیکند که فانوسی داشته باشم یا نه کسی که می گریزد از گم شدن نمی ترسد ! رسول یونان غریقی خاموش در کولاک زمستان. بی آن که مرا ببینند آوازهای دور به گوش می رسند بی آن که مرا بشنوند. من نه غزالی زخم خورده ام نه ماهی تنگی گم کرده راه نهنگی توفان زادم که ساحل بر من تنگ است. – آن جا که تو خفته یی شنزاری داغ که قلب من است. شمس لنگرودی کتاب قصه را که بستی من پینه دوز بودم ! و مشغول پینه زدن نگاهت به دانه ی خفته در سینه ام . … تمام شب صدای تپیدن می آمد و بیداری ! … صبح که شد درختی، سینه ام را شکافته بود که از شاخه هایش لبخند تو آویزان بود ! الهه درخشان بگذار این آفتاب مرا آب کند یا این باران مرا بشوید مهم نیست می خواهم دست روی دست بگذارم روی دست تو آدم برفی گريه بود خنديدن را تو به من آموختی سنگ بوده ام تو كوهم كردی برف بوده ام تو آبم كردی آب می شدم تو خانه دريا را نشانم دادی می دانستم گريه چيست خنديدن را تو به من هديه كردی. شمس لنگرودی 53 ترانه عاشقانه مثل عکس ماه در برکه در منی و دور از دسترس من سهم من از تو فقط همین شعرهای عاشقانه است و دیگر هیچ. ثروتمندی فقیرم؛ مثل بانکداری بیپول من فقط آینۀ تو هستم. رسول یونان در خویش می سازم تو را ، در خویش ویران می کنم می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم جانی به تلخی می کَنم ، جسمی به سختی می کشم روزی به آخر می برم ، خوابی پریشان می کنم در تار و پود عقل و جان ، آب است و آتش، توامان یک روز عاقل می شوم ، یک روز طغیان می کنم یا جان کافر کیش را تا مرز مردن می برم یا عقل دور اندیش را تسلیم شیطان می کنم دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست یک عمر زندان توام ، یک عمر کتمان می کنم از عشق از آیین ِتو، از جهل ِتو، از دین ِتو انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می کنم یا تو مسلمان نیستی یا من مسلمان نیستم می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم باد آكنده اندوه تكه های بهار را كه در قلبم جا نهادی كجا بگذارم؟ شمس لنگرودی نت هائی برای بلبل چوبی و ز پای عشق بگسلم این قید و بند را این بار هم نشد كه به آتش در افكنم با شعله ای ز چشم تو هر چون و چند را این بار هم نشد كه كنم خاك راه عشق در مقدم تو، منطق اندیشمند را این بار هم نشد كه ز كنج دهان تو یغما كنم به بوسه ای آن نوشخند را تا كی زنم دوباره به گرداب دیگری در چشم های تو دل مشكل پسند را ؟ پروایم از گزند تعلق مده كه من همواره دوست داشته ام این گزند را من با تو از بلندی و پستی گذشته ام كوتاه گیر قصه ی پست و باند را حسین منزوی آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت چه هوایی به سرش بود که با دست تهی پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت همنوای دل من بود به تنگام قفس ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت هوشنگ ابتهاج ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد التفاتش به می صاف مروق نکنیم خوش برانیم جهان در نظر راهروان فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم آسمان کشتی ارباب هنر میشکند تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم حضرت حافظ بخت و کام جاودانه با من است تو بهار دلکشی و من چو باغ شور و شوق صد جوانه با من است یاد دلنشینت ای امید جان هر کجا روم روانه با من است ناز نوشخند صبح اگر توراست شور گریه ی شبانه با من است برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست رقص و مستی و ترانه با من است گفتمش مراد من به خنده گفت لابه از تو و بهانه با من است گفتمش من آن سمند سرکشم خنده زد که تازیانه با من است هر کسش گرفته دامن نیاز ناز چشمش این میانه با من است خواب نازت ای پری ز سر پرید شب خوشت که شب فسانه با من است ه.ا.سایه مگر که صبر کنی با خودم کنار بیایم به من به دیده ی یک شمع نیم سوخته منگر به این امید که شاید شبی به کار بیایم عنان ریشه ی خود را به بادها نسپردم به خود اجازه ندادم ضعیف، بار بیایم مرا نسیم به نام ای گل شکفته! که باید به پیشواز تو با نام مستعار بیایم چگونه چون غزلی در صحیفه تو بگنجم؟ چگونه گوشه ی کاغذ به اختصار بیایم؟ سید مهدی موسوی چگونه عطر تو در عمق لحظه هاست چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست چگونه جای تو در زندگی سبز است هنوز پنجره باز است تو از بلندی ایوان به باغ می نگری درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها به آن تبسم شیرین به آن تبسم مهر به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند تمام گنجشکان که در نبودن تو مرا به باد ملامت گرفته اند ترا به نام صدا می کنند هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج کنار باغچه زیر درخت ها لب حوض درون آینه پاک آب می نگرند تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است طنین شعر تو در ترانه من تو نیستی که ببینی چگونه می گردد نسیم روح تو در باغ بی جوانه من چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید به روی لوح سپهر ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر به چشم همزدنی میان آن همه صورت ترا شناخته ام به خواب می ماند تنها به خواب می ماند چراغ آینه دیوار بی تو غمگینند تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار به مهربانی یک دوست از تو می گویم تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب می شنوم تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو به روی هرچه در این خانه است غبار سربی اندوه بال گسترده است تو نیستی که ببینی دل رمیده من بجز یاد تو همه چیز را رها کرده است غروب های غریب در این رواق نیاز پرنده ساکت و غمگین ستاره بیمارست دو چشم خسته من در این امید عبث دو شمع سوخته جان همیشه بیدارست .... تو نیستی که ببینی فریدون مشیری از ضربات شعری که بر من فرود آوردی عکس می گیرم از صبحی برفی در ملائی که تو تیربارانم کرده ئی عکس می گیرم ...از صدای تو، لبخندت، شکستن آوازم و نشان می دهم به کسی که شعر مرا می خواند و باریکه ئی از ابر در حیرت لبخندش موج می زند هی! شاخه های بریده ام که در آفتاب زمستانی آه می کشید حضور پر شکایت ما درخشش شاخه هاییست که در آسمان تابستانی برق می زند و برای دیدن مان ناگزیر است باغبان سر به جانب آسمان چرخاند. شمس لنگرودی رسم کردن دست های تو. دل به سودای تو بستیم خدا می داند وز مه و مهر گسستیم خدا می داند ستم عشق تو هر چند کشیدیم به جان ز آرزویت ننشستیم خدا می داند با غم عشق تو عهدی که ببستیم نخست بر همانیم که بستیم خدا می داند به امیدی که گشاید ز وصال تو دری در دل بر همه بستیم، خدا می داند خاستیم از سر شادی وغم هر دو جهان با غمت خوش بنشستیم خدا می داند دیده پر خون و دل آتشکده و جان بر کف روز و شب جز تو نجستیم خدا می داند دوش با "شمس" خیال تو به دلجویی گفت آرزومند تو هستیم خدا می داند شمس مغربی درد عشقی کشیدهام که مپرس زهر هجری چشیدهام که مپرس گشتهام در جهان و آخر کار دلبری برگزیدهام که مپرس آن چنان در هوای خاک درش میرود آب دیدهام که مپرس من به گوش خود از دهانش دوش سخنانی شنیدهام که مپرس سوی من لب چه میگزی که مگوی لب لعلی گزیدهام که مپرس بی تو در کلبه گدایی خویش رنجهایی کشیدهام که مپرس همچو حافظ غریب در ره عشق به مقامی رسیدهام که مپرس حضرت حافظ افتادم و بر خاک رسیدم، تو چه کردی؟ من شور و شر موج و تو سرسختی ساحل روزی که به سوی تو دویدم، تو چه کردی؟ هرکس به تو از شوق فرستاد پیامی من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی مغرور، ولی دست به دامان رقیبان رسوا شدم و طعنه شنیدم، تو چه کردی؟ «تنهایی و رسوایی»، «بیمهری و آزار» ای عشق، ببین من چه کشیدم تو چه کردی اهل نظران دیده به روی تو گشایند حسن تو در آئینهٔ یکتا بنمایند خورشید جمال تو نموده است به ما روی آنها که طلبکار لقایند کجایند در آینه حسن تو نمایند خدا را صاحبنظرانی که منور به خدایند رندان سراپردهٔ میخانه در این دور شاید که به پابوس تو هر دم به سر آیند بی دُردی دردت نتوان یافت دوائی دلها همه زان خستهٔ این درد و دوایند ای عقل برو از در میخانه که رندان مستند و به امثال تو این در نگشایند هر بیت که سید ز سر ذوق بگوید سریست که مستان همه آن بیت سرایند شاه نعمت الله ولی زیباترین حرفت را بگو شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن و هراس مدار از آنکه بگویند ترانه یی بی هوده می خوانید . ــ چرا که ترانه ی ما ترانه ی بی هوده گی نیست چرا که عشق حرفی بی هوده نیست . حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید به خاطر ِ فردای ما اگر بر ماش منتی ست ؛ چرا که عشق خود فرداست خود همیشه است . احمد شاملو بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد خوشتر از جان چه بود از سر آن برخیزد بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزد پشت افلاک خمیدست از این بار گران ای سبک روح ز تو بار گران برخیزد من چو از تیر توام بال و پری بخش مرا خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد رمه خفتست همیگردد گرگ از چپ و راست سگ ما بانگ برآرد که شبان برخیزد من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد هین خمش دل پنهانست کجا زیر زبان آشکارا شود این دل چو زبان برخیزد این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد حضرت مولانا صدای پای توست که شب ها در سینه ام می دوی کافی است کمی خسته شوی کافی است کمی بایستی . . . . گروس عبدالملکیان اشکم ولی به پای عزیزان چکیده ام خارم ولی به سایه گل آرمیده ام با یاد رنگ و بوی تو ای نوبهار عشق همچون بنفشه سر به گریبان کشیده ام چون خاک در هوای تو از پا فتاده ام! چون اشک در قفای تو با سر دویده ام من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش از دیگران حدیث جوانی شنیده ام از جام عافیت می نابی نخورده ام وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام موی سپید را فلکم رایگان نداد! این رشته را به نقد جوانی خریده ام ای سرو پای بسته به آزادگی مناز آزاده من که از همه عالم بریده ام ! گر می گریزم از نظر مردمان « رهی » عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام! رهی معیری آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ کردهای عهد که بازآیی و ما را بکشی وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ رفتی و باز نمیآیی و من بی تو به جان جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ وحشی بافقی دنیا چیزی کم دارد مثل ِ کم داشتن ِ یک وزیدن ، یک واژه ، یک ماه !! ... من فکر می کنم در غیاب ِ تو همه ی ِ خانه های ِ جهان خالیست ! همه ی ِ پنجره ها بسته است ! وقتی که تو نیستی من هم تنهاترین اتفاق ِ بی دلیل ِ زمین ام !! ... واقعا ... وقتی که تو نیستی من نمی دانم برای گم و گور شدن (!) به کدام جانب ِ جهان بگریزم ... میكوفتم درهم میكوفتم اگر ميان ما ديواری بود بالا میرفتم پايين میآمدم فرو میريختم اگر كوه بود دريا بود پا میگذاشتم بر نقشهی جهان و نقشهای ديگر میكشيدم اما ميان ما هيچ نيست هيچ و تنها با هيچ هيچ كاری نمیشود كرد شهاب مقربین آه ای زندگی منم که هنوز با همه پوچی از تو لبریزم نه به فکرم که رشته پاره کنم نه بر آنم که از تو بگریزم همه ذرات جسم خاکی من از تو ای شعر گرم در سوزند آسمانهای صاف را مانند که لبالب ز باده ی روزند با هزاران جوانه می خواند بوته نسترن سرود ترا هر نسیمی که می وزد در باغ می رساند به او درود ترا من ترا در تو جستجو کردم نه در آن خوابهای رویایی در دو دست تو سخت کاویدم پر شدم پر شدم ز زیبایی پر شدم از ترانه های سیاه پر شدم از ترانه های سپید از هزاران شراره های نیاز از هزاران جرقه های امید حیف از آن روزها که من با خشم به تو چون دشمنی نظر کردم پوچ پنداشتم فریب ترا ز تو ماندم ترا هدر کردم غافل از آنکه تو به جایی و من همچو آبی روان که در گذرم گمشده درغبار شون زوال ره تاریک مرگ می سپرم آه ای زندگی من آینه ام از تو چشمم پر از نگاه شود ورنه گر مرگ بنگرد در من روی آینه ام سیاه شود عاشقم عاشق ستاره صبح عاشق ابرهای سرگردان عاشق روزهای بارانی عاشق هر چه نام توست بر آن می مکم با وجود تشنه خویش خون سوزان لحظه های ترا آنچنان از تو کام میگیرم فروغ فرخزاد تركم نكن حتی برای ساعتی چرا كه قطره های كوچك دلتنگی به سوی هم خواهند دوید و دود به جستجوی آشیانه ای در اندرون من انباشته می شود تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد ! آه ! خدا نكند كه رد پایت بر ساحل محو شود و پلكانت در خلا پرپر زنند ! حتی ثانیه ای تركم نكن ، دلبندترین ! چرا كه همان دم آنقدر دور می شوی كه آواره جهان شوم ، سرگشته تا بپرسم كه باز خواهی آمد یا اینكه رهایم می كنی تا بمیرم پابلو نرودا آن قدر به این سو نیامدی تا از سیلاب بهاره ی عمر تو رودخانه عریض تر شد بعد از ماه گرفتگی، حتی از روشنی شب های شعر ازوعده ی دیدار هم گریختی من مانده ام و تنگ غروب و چهره های بیگانه عشاق که درسایه ی افراها یکدیگر را می بوسند در آن طرف رود تو کم رنگ شدی همراه گوزن ها، مارال ها، سبز قباها و سنت کوچ در جان تو اوج می گیرد ای کولی محمد علی سپانلو زخمهای من، بیحضور تو از تسکین سر باز میزنند تکهتکه فرو میریزند برههای مسیح را میبینم که به دنبالم میدوند و نشان فلوت تو را میپرسند نه، نمیتوانم فراموشت کنم خیابانها بیحضور تو راههای آشکار جهنماند تو پرندهیی معصومی که راهش را در باغ حیاط زندانی گم کرده است تک صورتی ازلی، بر رخسار تمام پیامبرانی باد تشنهی تابستانی که گندمزاران رسیده در قدوم تو خم میشوند آشیانهی رودی از برف که از قلههای بهار فرو میریزد نه نمیتوانم نمیخواهم که فراموشت کنم تپههای خشکیده از پلههای تو بالا میآیند تا به بوی نفسهای تو درمان شوند و به کوهستان بازگردند ماه هزار ساله دستنوشتهی آخرش را برای تو میفرستد تا تصحیحش کند نه، نمیتوانم فراموشت کنم قزلآلایی عصیانگری که به چشمهی خود باز میرود خونین شده در رودها که به جانب دریا روان است زبرجد باشی یا پرتاب آتشی از درون گل میخک دوستت می دارم آن چنان که گاهی چیزهای غریبی را میان سایه و روح با رمز و راز دوست می دارند تو را دوست دارم همانند گلی که هرگز شکفته نشد ولی در خود نور پنهان گلی را دارد. ممنون از عشق تو شمیم راستینی از عطر برخاسته از زمین که می روید در روحم سیاه دوستت می دارم بی آنکه بدانم چه وقت و چگونه و از کجا دوستت می دارم ساده و بی پیرایه، بی هیچ سد و غروری؛ این گونه دوست می دارمت، چرا که برای عشق ورزیدن راهی جز این نمی دانم که در آن من وجود ندارم و تو... چنان نزدیکی که دستهای تو روی سینه ام، دست من است چنان نزدیکی که چشمهایت بهم می آیند وقتی به خواب میروم... پابلو نرودا من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا بنشینید به باغی و مرا یاد کنید عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنید یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس برده در باغ و یاد منش آزاد کنید آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک فکر ویران شدن خانه صیاد کنید شمع اگر کشته شد از یاد مدارید عجب یاد پروانه هستی شده بر باد کنید بیستون بر سر راه است مبادا از شیرین خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید گر شد از جور شما خانه موری ویران خانه خویش محال است که آباد کنید کنج ویرانه زندان شد اگر سهم بهار شکر آزادی و آن گنج خدا داد کنید ملک الشعرای بهار اول ... یک جمله بگویم! راستش گاهی از شدت علاقه به زندگی حتی سنگ ها را هم می بوسم، کلمه ها را کتاب ها را آدم ها را ...! دارم دیوانه می شوم از حلول، از میل حلول در هر چه هست در هر چه نیست در هر چه که هر چه چه ...! و هی فکر می کنم ، مخصوصا به تو فکر می کنم ، آنفدر فکر می کنم که یادم می رود به چه فکر می کنم. به تو فکر می کنم مثل مومنی که به ایمانِ باد و به تکلیف بید ، به تو فکر می کنم مثل مسافر به راه مثل علف به ابر مثل شکوفه به صبح وُ مثل واژه به شعر . به تو فکر می کنم مثل خسته به خواب و نرگس به اردیبهشت ، به تو فکر می کنم مثل کوچه به روز مثل نوشتن به نی مثل خدا به کافر خویش و مثل زندان به زندگی. به تو فکر می کنم مثل برهنگی به لمس وُ تن به شست و شو . به تو فکر می کنم مثل کلید به قفل مثل قصه به کودک مثل پری به چشمه وُ پسین به پروانه . به تو فکر می کنم مثل آسمان به ستاره وُ ستاره به شب . به تو فکر می کنم مثل اَبونواس به می مثل نقطه به خط مثل حروف الفباء به عین مثل حروف الفباء به شین مثل حروف الفباء به قاف . همین ! هر چه گفتم انگار انتظارِ آسان رسیدن به همین سه حرف ِ آخر بود . حالا باید بخوابم فردا باز هم به تو فکر خواهم کرد مثل دریا به ادامه ی خویش . سید علی صالحی آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده روشنی آب و شراب را آسمان بلند و کمان گشادهی پل پرنده ها و قوس و قزح را به من بده و راه آخرین را در پرده یی که می زنی مکرّر کن. در فراسوی مرزهای تن ام تو را دوست می دارم. در آن دور دست بعید که رسالت اندام ها پایان می پذیرد و شعله و شور وتپش ها و خواهش ها به تمامی فرو می نشیند و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد چنان روحی که جسد را در پایان سفر، تا به هجوم کرکس های پایانش وانهد… در فراسوهای عشق تو را دوست می دارم، در فراسوهای پرده و رنگ. در فراسوهای پیکر هایمان با من وعده ی دیداری بده. احمد شاملو نمیدانم نگاهم سوی چه اینسان روان گشته! چه دیده ست او؟ چرا اینگونه حیران است؟! چرا نمناک و نالان است؟! گمانم دیدگانم سوی یک سایه روان گشته همان سایه که پشت هاله ای از گرد و از دود است که شاید دیدگانم از برایش اشک آلود است اگر من می توانستم دو چشمم را چنان خاموش می کردم که نه سایه تواند دید و نه هاله و گردی یا غباری بدین سان سایه را مستانه در آغوش می کردم... صبا پیكی ز سرِ لطف به كویم ندواندی صد سعی نمودم به صفای سرِ كویت افسوس! كه یكدم به وصالم نرساندی صد قافله ی اشك روان گشته به شوقت! بر لعلِ لب از خنده نشانی ننشاندی صد لیلی دُردانه ز دستم شده مجنون تو با سرِ مویی ز جنونم نرهاندی صد تیشه ی فرهاد زدم بر سرم، ای داد! یك بوسه ی شیرین به لبانم نچشاندی صد دوزخ داغ است ، یكی شعله ی هجران! یك قطره ز كوثر به دهانم نچكاندی فرق من و پروانه در این است ، خدا را! در خنده ای از نور به آتش نكشاندی محمد قدیمی آنقدر که در قاب پنجره جای گرفت نمی دانم شاید هم پنجره پایین رفت تا دریا را به من نشان بدهد بالاخره از این اتفاق ها می افتد وقتی که تو باشی. حالا که نیستی من به پرندگان حق می دهم که نخوانند همین طور به خورشید که مضحک و منگ مثل یک دلقک دیوانه از کوچه ها بگذرد... رسول یونان هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی خون مرا دوباره به پیمانه میکنی ای آنکه دست بر سر من میکشی! بگو فردا دوباره موی که را شانه میکنی؟ گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن! باشد، ولی نصیحت دیوانه میکنی ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی در سینهی شکستهدلان خانه میکنی؟ بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت چون رنگ رخنه در پر پروانه میکنی عشق است و گفتهاند که یک قصه بیش نیست این قصه را به مرگ خود افسانه میکنی فاضل نظری پیش از آنی که عزادار محرم باشی سعی کن در حرم دوست تو محرم باشی خاک از حُرمت شش گوشه او حُرمت یافت گر شوی خاک رهش قبله عالم باشی منزلت نیست تو را بی مدد مهر حسین گر چه موسی شوی و عیسی مریم باشی گر چه نیکوست به اندوه و غمش ناله زدن سعی کن زینت این روضه و پرچم باشی همره زمزم اشکی که ترا بخشیدند می توان مُحرم بیت الله اعظم باشی شادی هر دو جهانت به خدا تأمین است گر در این ماه عزا هم سفر غم باشی صاحب بزم حسین است، علی و زهرا نکند غافل از این محفل ماتم باشی به همان دست و سر و سینه مجروح قسم شرط عشق است بر این زخم تو مرهم باشی خوش به حال تو «وفائی» که خدا خواسته است هم چنان کعبه عزادار محّرم باشی
سید هاشم وفائی
دریا دیدیم و آواره شدیم گاهی ناامید دریا را سراب پنداشتیم ماندیم واهه آرمن جز همین ماه که از پشت میله ها می گذرد که می توانست از اینجا نگذرد و جایی دیگر مثلآ در وسط دریایی خیال انگیز بچسبد به شیشه کابین یک تاجر پول دار بدهکار هیچ کس نیستم جز همین ماه که تو را به یادم می آورد. مادربزرگ می گفت رد پای عشق را دنبال كنی ميرسی آخر دنيا - نوك كوه قاف به شهری كه همه آدمهايش خوشبختند ¤¤¤ رد پای عشق را دنبال می كنم اما انگار آخرش به آسمان رسيده ¤¤¤ خوب شد مادربزرگ ديگر نيست تا ببيند شهر خوشبختی را به آسمان برده اند و ديگر هيچ جای زمين هيچ آدم خوشبختی نيست حتی نوك كوه قاف ¤¤¤ اين روزها سخت مشغولم دنبال كسی می گردم كه پرواز بلد باشد ¤¤¤ گیلدا ایازی کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد داند که سخت باشد قطع امیدواران با ساربان بگویید احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد محمل به روز باران بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت گریان چو در قیامت چشم گناهکاران ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران چندین که برشمردم از ماجرای عشقت اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران سعدی سیاه و سرکش و پیچیده، و فکر کن چه بی بختم من که به نسیمی حتی، جهانم آشوب می شود... کامران رسول زاده "فکر کنم باران دیشب مرا شسته/امروز «تو» ام" زغالهی سیاهی که قصهنویس در قصهاش چیزی از آن ننوشت من بودم! گرگی گرسنه نبودم که پشتِ در خانهی تو، دست به کیسهی آرد فرو ببرم برای گول زدنت! حبهی انگوری که شراب را از سرکه شدن نجات میدهی! دروغ نگفتم به تو هرگز و نخواستم سیاهی دستانم را از تو پنهان کنم در طمعِ بوسیدنت... تو اما درِ خانه را روی من باز نکردی و گرگِ روزگار مرا خورد یغما گلرویی برگرفته از وبلاگ "ترانه دلتنگی" خوشا شما که جهان میرود به کام شما در این هوا چه نفسها پر آتش است و خوش است که بوی عود دل ماست در مشام شما تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید کز آتش دل ما پخته گشت خام شما فروغ گوهری از گنج خانه ی شب ماست چراغ صبح که برمیدمد ز بام شما ز صدق آینه کردار صبحخیزان بود که نقش طلعت خورشید یافت شام شما زمان به دست شما میدهد زمام مراد از آنکه هست به دست خرد زمام شما همای اوج سعادت که میگریخت ز خاک شد از امان زمین دانهچین دام شما به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد که چون سمند زمین، شد ستاره رام شما به شعر «سایه» در آن بزمگاه آزادی طرب کنید که پر نوش باد جام شما ه.ا.سایه - هوشنگ ابتهاج تو آن عاشق ترین مردی كه در تاریخ می گویند تو آن انسان نایابی كه با فانوس می جویند تمام باغ ها در فصل لب های تو می خندند تمام ابرها در شط چشمان تو می مویند قناری های عاشق از گلوگاه تو می خوانند و قمری های سالك كو به كو راه تو می پویند تو آن رود زلالی صاف و روشن از ازل جاری كه پاكی های عالم دست و رو را در تو می شویند به شوق سجده ات هفت آسمان خم می شود در خاك به نام نامی ات خورشید ها از خاك می رویند تو تمثال تمام غنچه های بی ریا هستی كه تصویر تو را عشاق در آیینه می بویند تمام موج ها در حلقه یاد تو می چرخند تمام بادها نام تو را سرگرم هوهویند زنده یاد حسن حسینی به دوردست می برد مرا از چشمانم ریلی به آسمان میدود تو قطاری می شوی پر از بارانُ رنگین کمان که سوت زنان می آئی و من ایستگاهی می شوم پر از سوزن بان که تو را روی خط دلم می اندازند پرویز صادقی برگرفته از وبلاگ شاعر "یک فنجان عشق با طعم چشمهات"
برچسبها: فرامرز عرب عامری
برچسبها: قیصر امین پور
برچسبها: غلامرضا بروسان
برچسبها: نسترن وثوقی
برچسبها: حافظ
برچسبها: فریدون مشیری
برچسبها: رسول یونان
برچسبها: الهام اسلامی
برچسبها: غلامرضا بروسان
شهریار
برچسبها: قیصر امین پور
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: رقیه حبیبی
برچسبها: محمد علی بهمنی
برچسبها: لیلا نوحی
برچسبها: کاظم بهمنی
برچسبها: کیوان شاهبداغی
برچسبها: رضا کاظمی
برچسبها: لیلا نوحی
برچسبها: علی اطهری کرمانی
یک نفر که تا همین دو روز پیش
برچسبها: قیصر امین پور
دیروز
او فقط فراموش کرده بود
برچسبها: حسین پناهی
برچسبها: رهی معیری
برچسبها: عليرضا روشن
رسول یونان
برچسبها: رسول یونان
برچسبها: علیرضا روشن
برچسبها: حسین پناهی
برچسبها: رسول یونان
فانوس های دور سوسو می زنند
برچسبها: شمس لنگرودی
برچسبها: الهه درخشان
برچسبها: آدم برفی
برچسبها: شمس لنگرودی
برچسبها: رسول یونان
عبدالجبار کاکایی
برچسبها: عبدالجبار کاکایی
برچسبها: شمس لنگرودی
به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
می میرند
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است
که هیچ کس به خانه اش نمی رسد.
گروس عبدالملکیان
برچسبها: گروس عبدالملکیان
برچسبها: حسین منزوی
برچسبها: هوشنگ ابتهاج
برچسبها: حافظ
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: مهدی موسوی
برچسبها: فریدون مشیری
برچسبها: شمس لنگرودی
ریسمان پاره را می توان دوباره گره زد
دوباره دوام می آورد
اما هر چه باشد ریسمان پاره ای است
شاید ما دوباره همدیگر را دیدار کنیم
اما در آنجا که ترکم کردی
هرگز دوباره مرا نخواهی یافت!
برتولت برشت
برچسبها: برتولت برشت
برچسبها: شمس مغربی
برچسبها: حافظ
فاضل نظری
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: شاه نعمت الله ولی
برچسبها: احمد شاملو
برچسبها: مولانا
برچسبها: گروس عبدالملکیان
برچسبها: رهی معیری
سید علی صالحی
برچسبها: سید علی صالحی
برچسبها: شهاب مقربین
برچسبها: فروغ
برچسبها: پابلو نرودا
برچسبها: محمد علی سپانلو
بالهای من
محمد شمس لنگرودی
برچسبها: شمس لنگرودی
برچسبها: پابلو نرودا
برچسبها: ملک الشعرای بهار
برچسبها: سید علی صالحی
برچسبها: احمد شاملو
برچسبها: صبا
برچسبها: محمد قدیمی
برچسبها: رسول یونان
برچسبها: فاضل نظری
برچسبها: سید هاشم وفائی
برچسبها: واهه آرمن
رسول یونان
برچسبها: رسول یونان
برچسبها: گیلدا ایازی
برچسبها: سعدی
از کتاب
برچسبها: کامران رسول زاده
برچسبها: یغما گلرویی
برچسبها: ابتهاج
برچسبها: حسن حسینی
برچسبها: پرویز صادقی